خاطره ها

خاطره ها

این جانب پدرخونده بزرگ (پسر علم حقوق) به هر شخصی که بصورت محسوس و نامحسوس وبلاگمو میخونه صد آفرین و خوش آمد میگم!!

آخرین نظرات

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

یعنی اتاقم شده مهمانپذیر و جان پناه دانشجویان جدیدالورود و تِرمَکی! چون زود تر اومدم خوابگاه و بچه های خوابگاه تازه میان و خوابگاه خالیه اوّل این افتخارو دارن با من آشنا بشن! این چند روز اینقد اِسم حفظ کردم که اصن خیلی هاشون تا قسمت هایی سطحی حافظه ام بیشتر نمیره! خیلی هاشون هم نصفه و نیمه میره! 

حالا کلاس ها که تا چهار مهر برگزار نمیشه و صبحانه که هیچ اَندر خوابیم! ناهار اتاق ما شام هم اتاق ما چای هم اتاق ما اصن عشقشون اتاق ما...! پیش ما میخوابن اصن!خلاصه دلشان میخواهد با ما فک بزنن!حالا که فعلاً کلاس ها برگزار نمیشه براشون پدرخوانده بازی درمیارم و میزارمشون و میتونن خودی نشون بدن! اما دیگه کلاس ها شروع بشه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد! صب با اتوبوس داشتم میرفتم دانشکده پشت صندلی راننده یه شعر خرچنگ قورباغه نوشته بودن که قافیه اش هم جالب نبود!درستش کردم! 

      گر صد سال ره مسجد و میخانه بگیری        عمرت به هدر اگر دست نگیری...! 

صُب کارت تغذیه مو گرفتمو غذا رزرو کردم. دیگه شنبه غذای سلف در اختیاره! نوع و نرخ غذا ها رو هم دیدم! اِی بالایی ها بدک نیستن حداقل ازین کباب لقمه راحت میشم والا ! Click

امروز رفتیم باغ فدک و بازار رازون و گشت و گذار! کاش عکس میگرفتم...!خیلی شلوغ بود اصن یادم نبود دوربینی هست...! بعدش شام دوباره اتاق ما و الان هم که دارم این پستو مینویسم دو تاشون کفه شونو گزاشتن و دارن میخوابن!

فردا یک مهر داداشم میره دوّم دبستان! قربونش برم خیلی دلش واسم تنگ شده! 

بالاخره این شهریور تموم شد! یعنی ماه عجیب غریبیه 😨 ! شهریور خبر نمیکند! هر چیزی ممکنه! همه ماه ها خوبن ولی نیمه دوم رو بیشتر دوس دارم! مهر و آبان و آذر رو عشقه با اون برگ ریزون قشنگش که یه حس خواصی داره !😘💓💪😂...!

+ همینطور که گفتم رییس شدم! 

+ یکی از دوستان برا خودش و ما یه پا آشپزباشیه! قول جوجه رو داده فعلاً! (یکی از اون دو نفر که گفتم الان کفه شونو گزاشتن :)

+ از خروپُف بدم میاد از یه ریز آدامس جویدن بدم میاد از مَلَچ مُلوچ هم بدم میاد! 

۲ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۹
god father

                                   

دارم اینو گوش میدم صرفاً جهت شادی و تن آسانی روح!

نه میخواد ظرفی بشوری نه سفره بندازی! هیچ...! تا تخم مرغ هست زندگی باید کرد...! اینم اولین غذایی که صرف شد به همّت بنده :) همّت نمیخواد که :) نگا به قیافش نکنید گرسنه که باشید سنگ هم در اَمان نیست! لنگه کفش در بیابان غنیمت است و بس! راستش فقط این هنر غذایی ام بود که رو شد و به بحره برداری رسید! دوستم اُملت بلده 😂 عجب نون هایی داره اینجا سه روزه آخ نگفتن و قابل لومبوندنن 😊

شام هم که یه ورژن جدید معرفی کردم! عمراً اگه خورده باشید ! شاید تو فائو مورد تایید قرار بگیره !چیپسینگ کولا 😋 


                               


کباب لقمه آوردیم اما چون خسته بودیم و تنبلی بر ما چیره شد دیگه آماده نکردیم!کم کم باید خورد و خوراک یاد بگیرم اینطوری تلف میشم 😱...! یعنی میشیم :) خوراکی رو ولش به قول سعدی عزیز: این شکم بی‌هنر پیچ پیچ میل ندارد که بسازد به هیچ!!! 

اتاقومون رو من مرتب کردم ! چقد کار سختیه! 

من رو تخت بالایی جلوس کردم! بالا رو دوست دارم چون شبا پنجره رو باز میکنم و آسمون قشنگ معلومه و یه نسیم خنک میاد تو ! اما میترسم بیوفتم پایین😇 و آمبولانس بیار و حقوق دان ببر! امروز تو پارک جلو خوابگاه مون یه پسر اومده بود یه خرگوش داشت خیلی ناز بود منم عکسیدمش 😊

+ بلاگفا نمیزاره کامنت بزارم :( لینکای عزیز باید پست جدید بزارید تا بلاگفا بزاره کامنت بزارم !

نمیدونم چرا اینقد سرم شلوغه باید کم کم یه برنامه ریزی کنم واسه همه چی ! درس! ساعت اینترنت !تفریح...

+ فک کنم سلف فردا کار میوفته ! دیگه راحت میشم از این ماهی تابه و روغن سرخ کردنی !

ای خدا چقد بده اینا که بلند بلند میخندن و حرف میزنن:(  امروز تو اتوبوس بودم سه تا پسر رو مخم بودن یه ریز داشتن بلند بلند میخندیدن و مسخره بازی میکردن! شیطونه میگف برو تو اون یکی جلد پدرخوانده براشون! بی فرهنگیه این همه آدم آروم نشستن از این اَداها دراری! دانشجو نماها😒

۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۱
god father

صب الب طلوع روز 28 شهریور بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن و خداحافظی با مادر مهربان و آبجی و داداش که خواب بود و تو خواب بوسیدمش و از زیر قرآن رد شدن رهسپار شدم به سوی بروجرد در حالی که یه نایلون پسته وحشی باهام بود و اوّل صبی یه ریز ازش میخوردم! رفتم گاراژ و رسیدم ایلام و بعد از گذشتن از درّه ارغوان و رشته کوه های زیبای زاگرس به سمت کرمانشاهان راهی شدم...! تو ماشین بودیم که راننده یه آقایه بد اخلاق بود! این قسمت رو ولششش......! یه لر عزیز بغلم بود که چه چیزایی تعریف نکرد و آن را نیز ولششش......! رسیدم کرمانشاهان و با دو تا کوله سنگین منتظر سوار شدن و رفتن به سوی گاراژ کاویانی بودم که ساعت 11:30 به اونجا رسیدم....! اما از قضا اتوبوس ساعت 14:30 حرکت میکنه! منم یه بلیط گرفتم و منتظر شدم که زمان بگزره...! (اولین بلیط)

رو یه نیمکت نشسته بودم که یه پسر اومد گف سه تا بِبَر هزار! منم ازش خریدم! اون یکی تو احتمالاً الان ته تهای معده امه 😋


                           


میخواست بره! گفتم کجا حالا please sit down !  منم که حوصله ام سر رفته بود خیلی با این پسرک گرم گرفتم و شیرین زبانی هایش را میشنیدمو اون هی میحرفید ! صورتش کک مکی بود و یه لبخند قشنگ هم میزد و تو گاراژ با باباش پاستور و آیدین میفروخت! گفتم ساعت چند میای سر کار؟ گف صب 10 میام تا 5 عصر و دوباره 6 تا 10 شب! گفتم خسته نمیشی؟  گف نه!  گفتم کلاس چندی؟ گف برا شش میرم! (گوشیم داشت آرش میخوند) گفتم کلان ها گیر بتون نمیدن شما که سنتون کمه؟ گف نه باو اتفاقاً به ما گیر میدن و شهرداری میاد دنبالمون و اگه بگیردمون میبرنمون wc پاک کردن!  گف منو نگرفتن من فرار میکنم! دی! گف خونمون جعفر آباده و  خیلی دوره میخوام کار کنم زمین بخرم!!! واقعاً صحبت هاش مث یه آدم بزرگ بود!  بعد دو تا پسر هم سن خودش نشون داد و گف اونا تا ازشون آدامس نخری ول نمیکنن اما من روم نمیشه زیاد اصرار کنم! یه چیزای میدونست والاااا ! میگم درستو خوب بخون خب ؟میگه باشه ! میگم آینده میخوای چیکار شی ؟میگه قاضی!!! همکار آینده :) خواستم یه سلفی با هم بگیریم که قبول نکرد و دیگه رفت سر کارش...! پسته ها رو هم دادم بش! خدا همه اینارو رو به راه کنه والا😇

بعد یکی دیگه اومد :) میگم والا من دانشجوام! میگه دلمو نشکن! میگم پول ندارم! میگه دلمو نشکن! از اونم خریدم! گفتم خُب حالا لپای قشنگی داری بیا لپتو بکشم برو :) لپشو کشیدم رفت! 😘

اون اولی که گفتم با باباش و اینا اومدن تو چمن جلوم که 10 متری با من فاصله داشت غذا بخورن! همین طور که داشت برنج میلومبوند از دور با لبخند به من تعارف کرد! منم به نشانه ممنونم یه سری تکون دادم! بابا پدرخوانده اینه :))

دیگه ساعت 13:30 شده بود که یه پسر کُرد که دوسالی از من بزرگتر بود نشسته بود تو چمن پشت نیمکتم! باز داشتم پسته وحشی میخوردم! بش سلام علیک و اینا کردم و خلاصه گف از خونه زدم بیرون دارم میرم بندر عباس کار! از بابام عصبانی ام و نمیدونم چی...آقا پسرای عزیز لطفاً از این کارای انتهاری نکنید خُب!

دیگه ساعت دو شد و رفتم داخل سالن و یه خانوم همسن کنارم نشست! سلام علیک و اینا کردیم و گف میاد بروجرد و اینا ! میگم چی میخونی؟میگه پرستاری آزاد بروجرد! گف پارسال دولتی کرمانشاهان آوردم نرفتم امسال بدترشد...آقا در نتیجه افراد کنکوری سال اوّل زور خودتونو بزنید بهتره...! بعدم راننده داد زد مسافرای بروجرد زود بیاید! منم پدرخوانده بازی درآوردم و ساکش رو براش گزاشتم تو اتوبوس... 😯

تو اتوبوس داشتم موزیک ویدیو میدیدم که پلک هام انگار هزار کیلو روشونه و میومدن پایین و یه چرتکی زدم! اما با یه دست انداز چرتک پرید!  آقای راننده که حدود 55 سالش بود داشت بیسکویت مادر میلومبوند!  یکی نبود بش بگه آقااا آقااا...😆

بعدشم رسیدمو و با همراهی یه سرباز و یه لر عزیز آدرسو پیدا کردم و رفتم خوابگاه ! اولین سوالی که به ذهنم رسید اینه: حالا رسیدم الان چیکار کنم؟  :)  خُب یه چای مشتی درست کردم و زدیم به رگ! ( امروز آرش دیگه خودشو کشت اینقد خوند برام :)

             


بعد کمی اتاقو در تصرف خودم در آوردم و یه حموم و لالایی...! تا 12 تو خواب بودم 😴...! یادم رفت بگم که من رییس گروه باید باشم! دی!

+ رو قسمت های رنگی کلیک کنید! عکسن! 

+ دیشب ژوراسیک سه رو ندیدم! امشب اگه چهار رو بده میبینم! دی!

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۷
god father

                   


شب همه شیک..! فردا ساعت 6:30 راهی ام به سوی بروجرد و خوابگاه و دانشگاه و اینترنت تری جی! با همه هم ولایتی ها خداحافظی کردم! با موتورم نیز همینطور! خیلی اونجا به دردم میخورد! فردا که رسیدم باید برم یه اتاق رو تنهایی تمیز کنم و دستی بکشم رو سر و روش! 

دیگه مهران پدرخوانده نداره! والا ما هم دیگه مردیم از دست این ریزگردا و گرما ! اونجا نه گرمه نه ریزگردی وجود داره و البته ظرفیت اینم داره که از نعمات و کرامات پدرخوانده استفاده کنه به صورت تفصیلی...! 

یعنی اصن چیزای جالب انگیزی مامان گزاشته واسه توشه راه که بیا و ببین!  میگم جنیفر آخه نخ و سوزن برا چمه هااا؟   اتو برا چمه هااا ؟ خُب یه مغازه داریم تو پاساژ یه خیاطی میزدمو کنکور سراسری هم نمیخوندم و یا علی مدد کار! میگه به درد میخوره تو بزار!

اما ریز وسایل: دو تا کت زمستونی، دو جفت جوراب، پنج تا تی شرت، دو تا دوبنده،دو تا پیراهن، دو تا زیرپوش، عینک شنا!!! متر خیاطی، کرم لایه بردار noerva، طناب باشگاه، چند تا شلوارک، ساعت مچی، فلش هشت گیگ adata،عطر بیک 19، دو تا حوله،قابلمه،نمکدون، بشقاب، قاشق چنگال، چاقو،لیوان استیل و شیشه ای،سینی،چای خشک، چای کیسه ای نپتون که مال تنبل هاس:)  قند،جا صابونی، ناخن گیر، دوتا اسپری amore، پول :)، هندسفری، نبات،دیوان سعدی عزیز،پتومسافرتی،دمپایی، ساک ورزشی،خودم :) سه تا خودکار و یه روان نویس،شامپو رزماری پرژک،ژل سر،دفترچه تامین اجتماعی، گوش پاک کن،دو تا کیف چرمی،اَزبوه :)کولنگ:)مسواک و خمیر دندون دارچینی،انگشتر،طناب رخت آویز،قندون، یه دونه قفل کمد،روکش بالش،شونه،دفتر،شال گردن، دوتا کلاه، یه جفت دستکش،صابون Lox... و تا دلتون بخواد خزعبلات! 


                               


اون اولی اتاقه که داغونه و دومیش هم که مرتبشون کردم! سومی هم آخرین غذای مادره که گف بخور دیگه اونجا از این خبرها نیست :) چهارمی هم دو تا از اون پیراشکی های شب قبلِ که به خاطر اون مسئله کوفتم شد! مامانم واسم آماده کرد خوردم! خیلی خوشمزه بود! دی!

خلاصه یاد مهران فعلاً بخیر! این عکسو عید با بابک گرفتم موقعی که نایی برای خوندن نداشتیم!یعنی هیچگونه انرژی و ویتامین یا گلوکزی در بدن نداشتیم که بسوزونیم! به اتفاق رفتیم پیش تانک ها و کلی ادای هیتلر رو درآوردیم و نفسی چاق کردیم واس خوندن! ای خدا چقدر زود گذشت! چه روزایی بود... 


                               


+ ژوراسیک دو رو هم با آبجی دیدم! 

+ رو عکسا کلیک کنید کیفیت اصلی رو میتونید بنگرید! 

+ دوباره سرعت پایین نت نزاشت آهنگ آپلود کنم!  این دیگه آخرین باره!

۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۸
god father

امروز آخرین روز باشگاه رفتنم بود که رفتمو تموم شد...اومدم خونه و داشتم چای میخوردم و مامانم هم داشت پیراشکی برام درست میکرد!  ویار پیراشکی کرده بودم و مامانم هم به درخواست من داشت درست میکرد...

اما یهو نمیدونم چی شد خبر رسید که زود باش بیاید بیرون تریلی رفت رو پای همسایه مون...! رفتم بیرون همهمه و شلوغ بود!  گفتن قشنگ از رو پاش رد شده...الان خیلی ناراحتم خیلی! حالم خرابه... 

آخه دم در خونه آدم تریلی بره رو پات خیلی بده...!  سرپرست خانواده هم هست...

واقعاً بده الانم مامانم اومده خبر بدتری داد...! سر نماز براش دعا کردم! خدایا کمکش کن به حق فاطمه زهرا !  اگه خونواده شونو میدیدین...! اصن شوکه شدم! تحمل ندارم...

+ الان بهترم! آروم تر شدم! 

+ پست قبلی یادم رفت بگم وقتی رفتم برا ثبت نام خوابگاه یه خانومی که خونش پیش خوابگاه ما بود و فک کنم وکیل بود با پژو 206 رفته بود تو دَر پارکینگ خونشون! منو سالار ( هم اتاقی ام) هم آستین ها را بالا زدیم و با چند تن دیگه پژو رو کشیدیم و در آوردیم و اینست از مزایای پسر بودن! زور بازو! دی! جایزه هم گرفتیم!  گفتیم هر وقت خوابگاه نبود میایم خونتون!دی! اونم قبول کرد! 

+ دارم فیلم پارک ژوراسیک 1 رو با آبجی ام میبینم! 

۵ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۴
god father

            


اپیزود 1 : اوّل من لپای این اکور مکورو بکشم :) وای آب دهنش 😘...

وسط راه بودم که دلمان لبخند و شادی خواست و مغزمان رفت سراغ اون اس ام اس های یه لره و یه ترکه و یه رشتیه و یه قزوینیه... ولی کمی فک کردم که ای باو این کار خوبی نیست! نخوندمااا ! بعد گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟  خُب مغزم دوباره گف فقط برو مال خودتونو بخون!  اس ام اس های لرهای عزیزو :) مال خودمونو خوندم :))))  رسماً  خنده دار بودن!  در حد قهقه! ولی کار خوبی نیست خداییش... دیگه اصن نمیخونم! مگر مال خودمونو! 

اپیزود 2 : امروز صب ساعت 9 بیدار شدم صبحانه و اینا رو سریع خوردم و جیلینگی پریدم رو موتور که برم عکسامو بگیرم و تاییدیه تصویری بگیرم...!سرچهار راه بودم که میخواستم گازو بگیرم که یه پیرمرد فریاد زد : ته نه علی بو وِس برسنم کِپیامه!  یعنی اینکه تو رو علی وایسا برسونم خسته ام! کِپیامه یعنی کسی که زیاد فعالیت انجام داده و خسته اس! منم سوارش کردم .گف میرم کمیته و منم بردمش بعدم کلی دعا و اینا برام کرد!  خداییش اینطور دعاها قیمت نداره و خیلی با ارزشه! بعدم کارامو راست و ریس کردم و راه افتادیم به سوی بروجرد! 

ادامه اش !

اپیزود 3 : امروز کارای ثبت نامم طی 9  مرحله عملیات جان فرسا تموم شد ! یعنی من چقد فارسی ام خوبه هااا :) یعنی بدون لحجه هااا ! داشتم میگفتم کلی کار داره و دنبال خوابگاه و اینا بودم که خدا رو شکر درست شد ! تو خوان دو بودم که مرده گف زود باش گواهی اِشتغال به تحصیل!  منم اینطوری شدم؟؟؟؟ 😒 گف برو میدون راهنمایی پیش پلیس+ 10 و گواهیو بگیر!  و اینجا بود که گفتم ای کاش پسر نبودم! آخر به کدامین گناه؟ بعدم رفتمو خانوم پلیسه که خیلی هم مهربون بود و خیلی هم کار ریخته بود سرش و در کمال آرامش برام درستش کرد!  از همین تریبون از همه ی خدمتگذاران به ملّت ممنونم!  بعدم رفتم مراحل بعد و عضویت کتابخونه و اتوماسیون تغذیه و اووووه...سر آخر هم خوابگاه 4 نفره گرفتیم!  در واقع اتاق ما چهار تا پرده متفاوته!  یعنی سه تا ایکس پیشمه که دو تا شو به دست آوردم! یکیشون برقیه یکی دیگه هم اقتصادِ اون یکی هم هنوز در پرده اس شاید این جمعه زیارتشون کنم ! نمیدونم کیه! حالا اینا که همه ریاضی بلدن من چطور به اینا درس زندگی بدم :) تا من اینارو اجتماعی کنم پیر میشم...😯

اپیزود 4 : پتو بالشمو گزاشتم خوابگاه و جمعه 28 شهریور دیگه راهیم...! من تخت بالا رو گرفتم ! فلواقع صدر نشینم ! حالا دارم تصمیم میگیرم چی ببرم چی نبرم ! یکی دو روز که نیس...! اممممم خو من کتریو میارم و دوستم که یادم رفت بگم همون هم کلاسیه قدیمم هست  تو اتاقمه ! همون که گفتم اقتصاد میخونه ! اون قوری رو میدم بیاره... :) من قابلمه میارم اون ماهی تابه رو ! آها من یه قاشق مخصوص دارم که فقط با اون غذا میخورم که اونم باید بیارم...! یکم کارت تغذیه میگیرم و مقهورم و مرعوبم که آیا غذا رو کی درست کنه تا یکم :)  اصن یه وضعی میشه...

دانشگاه و شهر ما کاملاً تو دامن طبیعته و منتظر عکس گرفتن از طبیعتم تا چند ماه دیگه ! والبته برف ! 

تو بازار آبلیمو طبیعی میگرفتن منم از بوش خوشم اومد و بزاق هام به آب افتادن ازش عکس گرفتم!

           


۸ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۵
god father

امروز کلی کار ریخت سرم! یعنی در کوران کار بودم! از آرایشگاه بگیر تا عکاسی! اوّل دو ساعت دنبال گواهی پایانی سال سوم بودم که خوشبختانه پیدا شد با اون نمرات طلاییش که منو 1200 کرد :) (برای دیدن نمرات به اون وبم برید تو پست 19) بعد زنگ زدم اکبر سلمونی میگه: مخاطب در دسترس نمی باشد!!! حالا اگه میگفت مشغوله یه چیزی...فردا هم میرم ثبت نام !  پنج بار بش زنگ زدم بعد یه ساعت برداشت در حالی که دو سومش تو خواب بود! میگه میخوام برم ایلام :|دی!هیچی دیگه رفتم پیش یه سلمونی دیگه که کله امو کوتاه کنه! یعنی هی خنده ام میگرفت وسط کارش 😊

بش میگم بغل ها رو برام سوزنی بزن! خودش با ماشین ریش تراش میومد و میرفت:) یعنی هر حرکتی ماشین ریش تراش میکرد گردن ایشون هم اینکارو میکرد :)حالا موندم من که میرم دانشگاه اکبر سلمونی رو از کجا بیارم عایا؟ بعدم رفتم عکاسی و کپی کردن شناسنامه و کارت ملی و اووووه ...

فردا باید برم آموزش پرورش گواهی تصویری بگیرم و بعد عکسامو بیارم و ساعت 12 میرم سمت پاریس کوچولو...! 6 ساعت راهه ! آها لرهای عزیز بش میگن پاریس کوچولو...

ماشین بابا رو هم شستم!  یعنی شستیمش :) همسایه مون عشقش ماشین شستنه اومده بود بیرون منم قشنگ شلنگ رو دادم دستش و شستیمش ! وای چقد از این کار بیزارم! اصن از رانندگی و ماشین شستن بیزارم...! شلنگ رو کم باز کرده بودم هاا لطفا در مصرف آب صرفه جویی کنید! بعد کلی فک زدم و خندوندمشون و یا علی نخُد نخُد هر کی رود خانه ی خود! بعد با مامان چای خوردم و الانم میخوام خندوانه ببینم!  آها شعر نباشه اصن نمیشه... 

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن      یک چای داغ لب سوز با مامان سر کشیدن!! 

+ یادم رفت پاک کنم دیشب خندوانه نداد!

+ دیشب میخواستم براتون آهنگ آپلود کنم که نشد! 

+ دلم نارنگی میخواد ولی نیست!

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۸
god father

                    


اوّل که اومدم تو این بلاگ و امکاناتشو دیدم اینطوری شدم :|  یعنی معده ام تعجب کرد! خُب یهو از بلاگفایه مرحوم بپری بیای بلاگ و  با این همه امکاناتش به عقد دایم خودت داریش اینطوری میشین!مثلاً فکر کنید یه نفر که تا حالا گوشی دستش نگرفته بیاین یه Z5 بدین دستش بش بگین #780* رو بگیر و برو تو مسابقه خنداننده برتر مسابقه خندوانه شرکت کن بعدش عضو کمپین حمایت از قطره قطره شو!!! خُب میهنگه بنده خدا !  اممممم ولی دیگه شورش رو در آورده بود بلاگفا ! چقد از اون تبلیغات بالا گوشه چپ بدم میومد هر بار باید ببندیش! این گزینه مهاجرت هم فعلاً کار نمیکنه وگرنه پست هامو انتقال میدادم...!

خُب دیگه قسمت شد چهار سال خاطرات دانشجویی رو تو بلاگ بنویسم...! حتماً تا چهار سال دیگه یه نوع دیگه وبلاگ به وجود میاد! مثل احمدفا یا بلاگما یا پلاسما:) یه همچین چیزی و بعد ما میریم اون جا ثبت نام میکنیم و میگیم چقد خوبه و بعد از دست بلاگ غُر میزنیم! 

ولی بی مرام نیستم نا سلامتی پدرخوانده ام هاااا ! بلاگفای عزیز به خاطر همه خاطره هایی که بات داشتم ممنون! بابت اون 4ماه که داغون شدی! دی!  بابت باز نشدن کامنت ها :) اصن بابت قاطی شدن کامنتا :) ولی خب دیگه قدیمی و پیر و فرتوت شدی و جواب نیازهای ملّت رو نمیدی...!حلالم کن...!

+  چقد دنگُ فَنگ داره این ثبت نام...! فردا باید برم سلمونی اکبر و عکاسی و خزعبلات کپی و اینا رو آماده کنم ! 


۷ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۸
god father