خاطره ها

خاطره ها

این جانب پدرخونده بزرگ (پسر علم حقوق) به هر شخصی که بصورت محسوس و نامحسوس وبلاگمو میخونه صد آفرین و خوش آمد میگم!!

آخرین نظرات

بعد از مدت مدیدی اومدم :) سلام!!! 

عرضم به خدمتتون که به ایام امتحان نزدیک شدم و وقتم ضیقه بسی! الان هم منصور داره آهنگ عشق آتشی رو میخونه در حالی که من هندسفری رو گزاشتم تو گوش :))) وای که از امروز غم فردا رو نخور :)) عزیزم غصه ی دنیا رو نخور :)) 

مادرخونده هم سلام میرسونه خدمتتون :))

ترم دوم هم مث برق باد که چه عرض کنم مث میگ میگ داره میره و تموم میشه.. 

انگار همین دیروز بود که عکس های ماکارونی و برنج هامو میزاشتم :/ 

جاتون خالی دربی :)


یه بار توپ میرفت اویان یه بار توپ میرفت بویان :)) 

آخرش هم بازی بعد کلی هیجان و ورجه وورجه به اتمام رسید!!!  اما این پایان کار نبود!  هیشکی نبود ما رو برسونه آزادی تا سوار مترو بشیم!  بعد کلی پیاده روی یه موتوری پرسپولیسی مث فرشته خیر اومد سوارمون کرد و رسیدیم آزادی و به عشق چهار تا گل پرسپولیس چهار بوس آبدار نصیبش کردم :))بعدم رفتیم ترمینال غرب و بعد بسمت بروجرد... 

اما جاتون خالی طبیعت لرستان 😂😂 دورود - پایتخت طبیعیت ایران .

پنجشنبه هم راهی میشم به سمت یار و دیار :) حاج خانوم و آقامون :) آجی و داداش :) غذااااای خونه :) بعد هم باید کلی درس بخونم و بعد ایام مبارک رمضون ! 

خُب حالا اصن عنوان چه ربطی داشت ؟؟:)) شعریه از استاد سعدی که استاد م برامون میخونه و کلی دوسش دارم :) و امروز آخرین جلسه بود که باهاش داشتیم !

یعنی قرار بود فردا هم داشته باشیم که پرونده دادگاه داشت گفت نمیرسم بیام .

در پایان هم گوشیم داره یه آهنگ لری میخونه :) بوخشم وِ شامَ مِ دختر جون بووت دختر جوون بووت ...دَ وقتَ م بَمیرم سی او لاوَ لاوَت،سی او لاوَ لاوَت :)

معنیش میشه  : ببخش منو به شاه محمد (متوسل به امام زاده ای چیزی شده :) دختر جون پدرت ،دختر جون پدرت ... دیگه وقتش رسیده که برا لالایی هات بمیرم ،واسه لالایی هات :))

ایش میشیز یُخته ؟

تا های دیگر بای !


۵ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۴۹
god father

پارت 1 "کردی" : صو شوکی کفم وَ رِ! 450 کیلومتر باید بِچم... 

همیشه یه چشته حال آیم گره...!:(((

 کل وسیلیلم جم که ر دِ مَ... و خدا امارِین که بریان ورد! بالم کنه تا بوه میان.. کتوه، لباسه، خخخخ ذرات پق پقیه :)

اصِ چمان ها خاو... نه بوقِ نه وِه... نیه زانم چیگه... 

کشتنه ها حضور!  یا پیرمامه صو مسافر بو فرز برسم. کی بوه سِ ارا مسافر... 

دلم خوازه یکه دو دان دی همکلاسیه لَ بتاسنم!! ار جوره نورنه دیتیله چمان د عمریان و چو نیته...! هِ بو دیت بیای خویان رسنن :| 

البته دیتیله هم کم ننانه رایان...! تفل تلگرامیشه لیوامان کردیگه و پیخمبر :))

باید مدته نقه بوورم.. 

پارت 2 " لری" :||| درسمو فره ویه...  دی مدته عیده خونیمه اما و نظرم کافی نی.. 

رتم سی خوابگاه باید برنامه ریزی خوه کنم سی درسیا... 

ار کمه روحیه هم بین ومو خوه... رِ نمره و نوونم سی چِ؟؟؟

واقعاً باید قدر ای وقتَ بدونم الکی هدر نرووه... 

شمو نوونه م چمه آدم مافوق قرار دادی هیسم.... هییییییییی :))

د کتم نمره خیلی د آدمیا...

صو هم دام شروع مونه و گریوسن! وه د ورم!  خاک به چوکم :)))

اما هم اعصاب آدمه خط خطی موونن ایه نو :| شعور گوهر گران بهاییه که و هر کس نمینش...  مه هم نموم دارم... اما سعی موونم حداقل سیش بجنگم! 

د همه هم خداحافظی کردمه! نوون یه بی وفاو... پدرخونده که بی وفا نِ جور خیلی ها.... بی خدا حافظی مرن...!

" کِر داووت وِ دورتو  = حضرت داوود نگهدارتون باشه "

۶ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۲۶
god father

" یه روزی...
و شاید اون روز هرگز نیاد،من بهت زنگ میزنم و از تو درخواست کمک میکنم! 
اما تا اون روز این کمک من رو به عنوان هدیه از من قبول کن "
"دون ویتو کورلئونه "
۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۷
god father

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۸
god father

هو الاندی!!!

اپیزود 1: دارم اینوگوش میدم 😂

پری پریا 

گُل پریا 

تاج سریا 

دِل بریا 

تو رو دیدنا 

توی چمنا 😇

بوسه زدنا 😁😁

روم به دیوار،روم به فرش ،تمام اعضا و جورج رو به حرکت وا میداره 😊

اَندیه دیگه :) 

فک کردید پدرخوانده بیدیه که با همین آهنگا بلرزه؟ نخیرم :) 

اپیزود 2 : بیستم راهی میشم به سوی بروجرد :) دلم تقریباً واسه همه دوستام تنگ شده 😂

باید همشونو مالچ کنم :)

واقعاً لیسانس یکی از بهترین دوران های زندگی انسانه! تکرار نشدنیه ! هر چند یه سری سختی ها داره اما خاطراتیه که تکرار نمیشه! و من الان دارم با تمام وجود لمسش میکنم...!

کنکورهای عزیز به تلاشتون ادامه بدید، خدا بزرگ است بسی :) ایشالا سال دیگه به جمع ما دانشجوها اضافه میشید !

و امید داشته باشید!  امید چیز خوبیه،شاید بهترین چیز باشه! همیشه با خودتون بگید من میتونم !!! این ایام باقی مونده هم بسرعت میره...! بخونید با انرژی !

دلم برا تختم تنگ شده 😂 برا تنبلی هام اونجا 😂😂

البته نسبت به بقیه زرنگ محسوب میشم... اونا دیگه خیلی شیرازی بازی درمیارن :)

برا استاد ک و استاد م و استاد شِ حتی :)

برای قابلمم که همه ازش انتفاع میبرن :| الان معلوم نیست کجاس ؟ و دست کیه...اصن با کی میگرده ...😔

خلاصه مشتاقانه منتظرم برگردم به مرکز مهم امورم که میشه اقامتگاه اصلی ام !!!

تا های دیگر بای :)✋


۷ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۱
god father
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۱
god father



آهنگ میخواستم دانلود کنم براتون نت خراب بود :|

دقیقاً الان نزدیکم به خط مرز بسی!!!

فامیلمون سربازِ تو مرز و دعوتم کرد که بیام مشعوفش کنم. پدرخونده هم قبول کرد که مهمون بشه! فضا هم کاملاً استراتژیک شده 😨 !

عصر دقیقاً میپریدم اینور میله مرزی که میشد عراق، میپریدم اونور میله مرزی میشد ایران :)اینقد باحاله از مرز رد شدن به این شکل که نگو :)))

یه بارونی الان داره میاد شدید که هوا دو نفره میشه بعد بارون بشدت 😁 

امشبم الکلاسیکوِ اگه اشتباه نکنم ! 

شام هم الان ماکارونیه 😁 

14 هم راهی میشم به سمت بروجرد 😘😘 دلم واسه دوستام تنگ شده بسی !


۲ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۰
god father

اولاً بگم که این مطالبو بسیار خلاصه کردم دوماً خیلی روان تر شده با مثال! سوماً بسیار مشتاقم یاد بگیرید و سوال بپرسید!!! 

خُب پدرخونده براتون بگه :  عرضم به حضورتون ما یه مال داریم که جابه جا میشه به معنی مال منقول مثلِ جابه جا کردن یه لباسشویی یا یه ماشین.

و یه مال داریم که جا به جا نمیشه مثلِ خونه و زمین که بش میگن غیر منقول! البته به زمین غیر منقول ذاتی میگن چون خود به خود غیر منقولِ!

خُب حالا دیگه کم کم داره روشن میشه براتون :))

ما یه حق انتفاع داریم به معنی نفع بردن و یه حق ارتفاق داریم که معنی لغویش تقریباً یعنی مجاور بودن،رفاقت.!

1- حالا حق انتفاع چیه؟ حق انتفاع حقیه که باعث میشه شخصی از مالی که مال کسی دیگه ایه یا مالک خاصی نداره استفاده کنه! 

حق انتفاع به سه دسته تقسیم میشه!  

عمری : یه حقیه بین صاحب مال و شخصی دیگه به اندازه عمر یکیشون! مثلاً صاحب مال میگه میتونی به اندازه عمر من تا وقتی بمیرم تو زمینم کشاورزی کنی! 

رقبی : حق انتفاعیه از طرف شخص که برای مدت معینی بوجود میاد! مثلاً صاحب مال میگه 6 ماه حق داری با ماشین من مسافر کشی کنی! 

سکنی : یعنی کسی در منزلی سکونت کنه! مثلاً صاحب خونه بگه که تو خونه من زندگی کن، مشکلی نیست. 

این سه حق رو صاحب مال میتونه به شخص دیگه بده.

2- حق ارتفاق : حقیه تو زمین یا مِلک شخص برای دیگری! مثلاً : شما یه خونه داری و طوری بوده که همیشه من ازش عبور کردم! پس من تو زمین شما یه حقی دارم که بش میگن حق ارتفاق! 

بسه تونه الان دیگه نزدیک هنگ کردنتونه :))😂

۲ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۲۹
god father

همیشه این سه سوال از من شده! یعنی من موندم...


1 - همیشه تو دانشگاه میگن فک میکردیم تو کُرد هستی؟!  بابا جان من، یا ایهاالناس خونه ما از اوّل الایام ایلام بوده ولی اصلیت خودمون لرهای بختیاری بودن که قبلنا اومدن به این طرف...البته زبون کردی و لری رو کاملاً بلدم! 

دیگه اینقد هم هویت منو زیر سوال نبرید! تا آمپر منم همینطوری نزنه بالا :) شکایت میکنم به دادگاه عمومی، همتون رو به جرم تهمت و افترا میندازم حلف دونی :)

2 - هیدر(هدر) این وبلاگت و وبلاگ قبلی عکس کیه؟  عکس خودمه، خودم!!!

3 - اسمت احمدِ یا احمدرضا :| ؟ اسم کامل من احمدرضاست ولی چون که همه تو خونه و محل بم میگن احمد، بقیه هم میگن احمد... 

الان باز تو دانشگاه همه میگن احمد! خودمم به این احمد راضی ام 

خوشم از اسم مرکبی نمیاد 😔 از عربی نیز همینطور ! هر چند اسم خودم عربیه.

صب کن بچه های خودم بیان دنیا اسمشونو از دَم ایرانی اصیل میزارم !یا حداقل عربی نباشه.

به ترتیب از راست تصویر :) نیلوفر - الهه - یاسمن - پانته‌آ - آناهیتا 

پایین تصویر :)               سامان - کوروش - سیاووش - بهرام - خسرو 

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۵
god father


+ یا خدااااا چرا عکسش اینطوری منکراتی شد :))

+ یعنی اگه حافظ با نثر بسیار روان هم مینوشت میخوام شراب بخورم، معلم ادبیّات میگف نـــــــــــــــه این منظورش رسیدن به کمال الهی بوده :))

۰۸ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۴
god father

همونطور که گفتم نخندید!  

یه مسافرت کوچولویی رفتم کوه با دوستان.جای همگی خالی

خالی.

روم به دیوار، یهو یاد این صحنه از فیلم تایتانیک افتادم اینطوری عکس گرفتم :)

عکس های سفر رو تو پست بعد میزارم 

فعلاً با نمای این عکس لذت ببرید! 

دوباره هم میگم نخندید :)

+ جزو یکی از صد صحنه ماندگار تاریخ سینماس این صحنه فیلم تایتانیک. 


۱۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۵۰
god father

سلام و علیک سی همه! سی لریه :) یعنی برایِ! 

این اکور پکور که آبجی ام گرفته تش بغل دختر فامیلمونه که من همون جا وکالت رو پذیرفتم و عقد نکاح رو جاری کردم!

سه بار پرسیدم عروس خانم وکیلم؟ مامانش میگف بابا هنوز دندون نداره ول کن:)))

گفتم عروس خانم وکیلم؟؟؟  مامانش میگف عروس هنو مهد کودک هم نمیره، شیر هم بلد نیست بخوره چه برسه به گلاب آوردن (بنده خدا هنوز به سن بلوغ هم نرسیده چه برسه به اهلیت!) 

دوباره گفتم وکییییییلم؟هیچی نمیگف!  از بس نجیبه و خواستگار هم زیادٍ براش!  اصلاً هم از ترشیدن نمیترسه 😂😂 آخرش خودم بجاش گفتم بله :) 

و اینطور شد که داداشم به عشقش رسید و اونم به مرادش (به داداش ابوالفضل من:)! 

مهریه اشون هم دو تا آب نبات چوبی و یه نایلون پر ترشی جات و پاستیل تعیین شد! 

میگفتم بابا داداشم اینقد بضاعت مالیش نمیرسه... قبول نکردن خونواده عروس 😒

آخرش هم هیچی به جناب وکیل نرسید !!

خدا همه رو به نیمه گمشده اشون برسونه صلوات :)


+ خواب نداریم که این موقع شب :|


۴ نظر ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۰۹
god father

گاهی آدم دلش میگیره...

خیلی هم دلش میگیره و نمیدونه این دلتنگیو بریزه کجای این دنیا...

میخواد خلاص شه اما نمیتونه 

یه بغض میاد تو گلوش و اشک تو چشاش حلقه میزنه و گاهی هم تو تنهایی این بغض میترکونه... 

غرور یه مرد وقتی ریش میشه دلش میخواد بمیره... 

گاهی آدم یه مشکلی داره که دلش میخواد رها بشه ازش اما نمیتونه!  هر چند تلاش میکنه....نمیدونم تا حالا اینطوری شدید یا نه...

خیلی بده این حالت ها که سراغ آدم میاد... احساس صعبناکیه...فک میکنی وسط یه دنیای تاریکی و نه راه پیش داری نه راه پس...

بعضی از مشکلات حل شدنی نیست... فقط میشه تو خودت بریزیشون و قورتشون بدی در حالی هضم نمیشن...

مغز آدم باد میکنه...میخوای فقط تنها باشی و فک کنی 

فردا دوباره میاد سراغت... همون پریشونی دیروز... غم سردی که همیشه بغضو تو گلوت جمع میکنه... و در حالی که یه آهنگ گزاشتی و غمتو باهاش شریک میکنی.. 

هییییییییی...

چقد گریه خوبه... 

کاش میگفتن میشه یه دونه از آرزوهای آدم بر آورده میشه... 

گریه چقد خوبه... وقتی کسی نیست. 

چقد بده یه چیزی بخوای بگی و داد بزنی اما نشه و حتی نتونی ازش رهایی پیدا کنی...!

وقتی سینه ات سنگین شده از شدت درد و یه نفس عمیق میکشی... 

آدما چقد تنهان... منم به آمار زمین مشکوکم... 

وقتی همه انتظار دارن اما شرایط راه دیگه ای پیش پات گزاشته... 

وقتی با تمام وجود میخوای اما نیست... نمیاد.... نمیاد....نمیاد...

(همه اینا با بغض و اشک نوشته شده) 


۶ نظر ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۵۹
god father

امروز دیگه اومدم خونه 😂😂

پس از 40 روز!  خودمونیم چقد بهم خوش گذشت 😁😁 

خییییییییلی باحاله وقتی واسه تعطیلات میای 

عزیزتر میشی و انگار پادشاه اسپارت وارد میشه!  همه دورت میگردن.

غروب مهران واقعا دلپذیره ! خیلی اینجا رو دوست دارم 

خونواده 😘غذااااااااا 😂 موتورررررر 😂 بازیگوشی 😁 

جاتون خالی... 

+ عکس هیچگونه فتوشاپی نداره!  دی! 

۵ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۴۰
god father

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۸
god father

امروز یکی از بهترین روزای زندگیمه!  

خیلی خوش حالم 😂😂 همش اتفاق های خوب خوب میوفته 😁

خییییییییلی حالم خوبه! پر انرژی ام ! خدا این حال منو به شما عطا کنه 😊

خدایا شکرت! همیشه در کنارم باش!  این گل تقدیم به خدااااا 🌷🌷🌷😇

17 اسفند تاریخیه که من هیچوقت یادم نمیره !!


۳ نظر ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۹
god father

سلام خدمت همه دوستای عزیزم

خیلی وقته که رفتم و به دلایلی نیومدم وبلاگ... 

خلاصه هر چی بود تموم شد و شما دوباره صاحب پدرخوانده مهربان شدید 😊

اینقدددددد اتفاق افتاده... اووووه تا دلتون بخواد 

نمیدونم از کجا شروع کنم براتون بگم 😔  

عیب نداره از همین روزا میگم! الان دیگه ترم دو شدم :) ترم اول با 18/08 شدم پنجم... 

البته حقمو ندادن والا وگرنه من جزو سه نفر بودم!!! جالبه نفر ششم 18/07 شد 😁

الانم که نزدیکای عید شده و آدم هی دلش میخواد بره خرید 😊

پنجشنبه هم راهی میشم مهران و بازگشت به سوی خونه... 

منتظر یه خبر خوب هستم. دعا کنید برام...

۲ نظر ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۳
god father
سلام 
امروز تولدمه 💓
هیییییییی چه زود میگزره این ایام شباب جوانی...
مث چشم بهم زدن 
لباسشو نگا :)) شلوارشو :)) شونه کجشو :)) معصوم بودنشو :)) الان ادعای godfather بودن میکنه و اینا :)) 
هیییییییی 19 هم تمام شد رفت ،برای خودمان مرد جوانی شده ایم. 
+ از همه دوستانی که اومدن وبم تو این چند وقت و کامنت گزاشتن و من نبودم معذرت میخوام، یه چند وقت دیگه میام. 
۷ نظر ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۶
god father

دقیقاً 17 روزه پست نزاشتم! دلم واسه خودم تنگ شده بود اینجا! 

خب برا آدم اتفاق های جور واجوری میوفته... 

آدم بعضی وقتا دوست داره یه دل سیر بنویسه و داد بزنه اما نمیشه... 

هییییییییی بگزریم! 

یکی از دندون های محترمه ام خراب شد رفت! اعصابم رو به هم ریخت والا آخه اوّلین باره که دندونم اینطوری شده! تازه همیشه مسواک میزنم. وقتم ندارم برم درستش کنم نزدیک امتحاناته و تنبلی هم بر من چیره شده والا :)

امروز فک کنم 81 یکمین روزه که نرفتم خونه 

در کل من خیلی تحملم زیاده و به دلایلی تعطیلات فرجه میرم خونه. اصن تو خوابگاه نمیتونم بخونم! 

ماشااللّه پسرا یک شب زنده دارانی ان برا خودشون که خدا نصیب کسی نکنه! 

در کل این روزا برا پدرخونده روزای لذت بخشی نیست. دوست دارم این ترم هر چه زودتر تموم شه! یکم برنامه ریزی ام بهم خورده و آرامش لازم دارم و باید درستش کنم! 


۴ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۷
god father

وقتی انرژی ام زیاده میتونم پست بزارم در حد شاخ شمشاد! 

نمیدونم چرا ولی همه موضوعی تو این پست موجوده! 

امروز یکی دیگه از روزای خوبم بود.اینقد پست های تیکه پاره و نیمه کاره و کج و کول و چک و چول دارم که تایید نشدن که نگو...! همشونو موقع عصبانیت مینویسم اما نمیتونم تایید کنم.

امروز عکس گرفتم با دوستان زیــــــــــــاد. از سلفی بگیر تا تا غیر سلفی! از نامتعادل تا متعادل!  

سر کلاس جامعه شناسی حرف از این موضوع توهین به ترک ها شد! از شناختی که من از ترک ها دارم خیلی هم آدمای باسواد و خوبی هستن! من خودم اصن این کرد و لر و ترک و فارس رو قبول ندارم!  همه ایرانی هستیم ولی به نظرم کار عموهای فیتیله ای اصن عمدی نبود و قصد توهین نداشتن.

و البته استاد گف ترمای بعد صحبت کردیم که ببریمتون زندون بروجرد بازدید و اینا. به نظر من کار عملی خیلی موثره...

یعنی این چند وقت از هر لهجه ای قسمتی شو یاد گرفتم. از اصفهونی و ترکی و لکی و شیرازی تا لری یاسوج و کردی کرمانشاهان! اصن لهجه خودم تحریف شده 😂 ولی زبون ترکی خیلی قشنگتره و البته سخت تره.کلاً فرق میکنه والا !

اینم غذای دیشب و ناهار امروز! عاشق سیب‌زمینی سرخ کرده ام و به هیشکی هم نمیدم تازه اونم اگه با سس باشه :))

+ یه دندون دیگه از داداشی ام به عدم رفت!  دهنش خالی شده دیگه :))) 

 راسی غذای بعدی به نظرتون چی درست کنم؟ 

+ این پسرایی که اوّل صبی و اوّل ظهری و اول شبی هزار جور خزعبلی میزنن به مو  رو هم دوست ندارم! از سو استفاده از دیگران هم به شدت متنفرم. حالا خیلی از مسائل رو نمیشه گفت...

+ چند روزی به دلایلی نیستم. درسام زیاد شده و یه مسئله برام پیش اومده دعا کنید برام! 

۸ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۴
god father

۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۳
god father
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۸
god father

بعد تلاشی جان فرسا و کوششی بس فراوان موفق به طبخ ماکارونی شدم!

خیلی دنگُ فَنگش از برنج درست کردن بیشتره والا. 

دوازده بار به مامانم زنگ زدم و به راهنماییش درستش کردم! البته آشپز خونه رو هم داغون کردم و نزدیک بود سیب‌زمینی ها رو آتیش بدم:))

ولی تعریف نباشه خیلی خوشمزه شد 😂 حالا یکمم از ماکارونی مامانم خوشمزه تر به نظر خودم😊 ولی برنج هام فعلاً به پای مامانی نمیرسه!

پیاز رو هم دادم دوستم خرد کنه 😇 😂 ! وااااای مردم اینقد شستم و سابیدم!

ولی یه چیزی معلوم شد ؛ این که اگه تو آینده یه شوهر پولدار نشم یه شوهر خوب هستم!دی!

۱۲ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۳
god father

۲۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۰
god father

میدونید کجای این عکس با حاله؟ 

اونجاش که تختت بهترین تخت خوابگاه باشه و درساتو خونده باشی و لم بزنی به این بالش بیچاره که الان لم زدم بهش و این سیب زمینی ها رو تنهایی با حرص بلومبونی و پنجره رو باز کنی و یه نسیم خنک بیاد تو اتاق! 

خدا نکنه بخوام وزن اضافه کنم! حســــــــــــــابی میتونم بخورم. وحشتــــــــــاک میخورم!

حتی رون مرغ رو که عمراً نمیخورم هم میخورم 😨 آخه من باید این 8 کیلو رو که واسه کنکور کم کردم اضافه کنم یا نه؟ آخه این لپای داغون شده رو باید برگردونم سر جاش یا نه؟

تا ماه دیگه حتماً دوباره شدم 74 کیلو! 

امروز 2 بار گیر دادن به آهنگای اندی من! 

میگن چته گیر دادی به اندی و اون یکی (سیاوش)؟  میگم همینا خوبه! اصن اینا متعلق به جوانانه! 

۳ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰
god father

حالا حدس بزنید چه غوغایی؟ 

دارم برنج درست میکنم و میخوام کشمش هم بریزم داخلش:)) کشمش خیلی دوست دارم خو! همین الان نون هم گرفتم و قاقالی لی! 

حالا خودم میدونم که یه آشپز خوب میشم آخر ترم 😊 آقای حقوق دان میشه آشپز باشی !!

غذای بعدی که باید یاد بگیرم ماکارونیه 😂 

خیلی برا یه پسر لذت بخشه که دست پخت خودشو بخوره والاااا ولی ظرف شستن برام مث کشتی گرفتن سخته! حاضرم تموم ماده های قانون مدنی رو یاد بگیرم اما ظرف نشورم. آی هر چی این قابلمه صاب مرده رو سیم میزنی پاک نمیشه! (قابلمه پسرا معمولاً تا پنج بار ممکنه داغ شه برا یه غذا و برا همین ته قابلمه میسوزه و باید سیم و مایع و آب داغ و زور در کار باشند تا قابلمه به حالت اولش برگرده) 

البته این غذا درست کردن و ظرف شستن بعداً هم به کار میاد! تازه جاروبرقی هم ممکنه بهش اضافه بشه 😇

مامانم نیست بزنه پس گردنم بگه هی پدرخونده پدرخونده میکنی یادته این همه برات غذا پختم و یه ریز میلومبوندی؟ یه ماکارونی یاد میگرفتی! والاااا...

+ یه کمی دیگه غذا آماده میشه ببینم چه دسته گلی به آب دادم .

+ دیشب برف اومده رو کوه.خیلی قشنگ شده. البته قشنگی اش اینجاس که وقتی من از خواب بیدار میشم و پنجره رو باز میکنم و چند دقیقه همین منظره رو میبینم! 

آخرش اینطوری شد! خوبه والا! اصن خیلی ها که باید غذا بلد باشن بلد نیستن!

۵ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۸
god father

۵ نظر ۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۹
god father

این پست مخصوص کنکوری های عزیزه! بخونید و تلاش کنید که زمان مث برق و باد میره! اصنم بی انرژی نباشید والا چون موقعی که تموم شد میفهمید که ای کاش بیشتر میخوندم! 

یه چیز دیگه یا به اندازه تلاشت بخواه، یا به اندازه خواسته ات تلاش کن! 

اینم یه جک کنکوری! مثن میخوام روحیه بدم 😂 

فامیلمون امسال براى هشتمین بار تو کنکور شرکت کرد ؛ برای همین اسمشوگذاشتیم سـردار آزمون 😀

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۰
god father

آقایون داداشا خانوما آبجیا حدوداً بیست و سه روز مونده تا اربعین. هر کی میخواد بره زیارت از طریق مرز مهران الانا بیاد رد شه و در کمال آرامش زیارت کنه!

گفته باشم اگه وایسید و بخواید روز اربعین برید ممکنه مشکل براتون پیش بیاد! فقط کارای ویزا و پاسپورت رو درست کنید و بیاید! 

آها هر کی اومد یه کامنتی چیزی بزاره برام که به مامانم بگم مهمون داریم 😊 و ماشینتون رو هم اگه جا مونده باشه که عمراً مونده باشه میزاریم تو حیاط خونمون!

البته اگه خودم مهران باشم که با موتور تا یه جاهایی میبرمتون و از اونجا دیگه با اتوبوس باید برید! من که خودم نرفتم کربلا شما برا من دعا کنید!

یادش بخیر اربعین پارسال با موتورم مسافر کشی میکردم حالا شدم آقای حقوق دان! 

اصن یادم نمیره ساعت چهار شب بود و خیابون شلوغ و مسافرایی که از رو پل رد میشدن خسته و کوفته بودن و میرسوندمشون !

یه پدربزرگ و مادربزرگ سوار کردم اینقد میترسیدن 😂  یه دو نفر دیگه هم یادمه سوار کردم که نزدیک بود بکشمشون :)) ! نزدیک بود بریم زیر یه اتوبوس 😇

خلاصه تا اینطوری نشده بیاید رد شید! چون من فقط یه موتور دارم آمبولانس ندارم هااا !

خونه ما نزدیک همین انبوه ماشین هاس... 

۳ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۴
god father

این شعر سهراب رو که کاملاً طنز و داغون شده قسمتی اش از خودمه قسمتی اش از یه کتاب ادبیات! 

کسی که صدای پای آب رو کاملاً گوش کرده باشه میدونه چی به چیه! 

اهل دانشگاهم 

مدیر گروه تلگرام حقوقم 

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم 

خرده عقلی😳

گنده آرزویی 

سر سوزن شوقی...

اهل دانشگاهم

قبله ام آموزش

جانمازم جزوه 😉

پیشه ام مسافر کش! 

من جزوه با تپش پنجره ها میگیرم 

من کتابم را وقتی می خوانم که استاد بگوید:

امتحان نزدیک است 

دیشب اما خواندم یک ورق از آن را 

همه ذرات کتابم متعجب شده است 😨

+ دوباره یکم تغییرش دادم شعرو!

۳ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۷
god father

نمیدونم چرا بعضی چیزام اصن برنامه ریزی شده است در حد اهرام مصر! 

مثن یهو میاد تو مخم جمعه شب باید برم جایی یا باید کاری رو انجام بدم در حالی که شنبه اس و پنج روز مونده تا جمعه! 

یا مثن 5 یا 7 آذر باید برم آرایشگاه! یا پنجشنبه عصر میرم بیرون گردش.

خلاصه دلیلش رو نمیدونم ولی با حاله.

یه چیز دیگه هم اینکه نمیدونم چرا سردم نمیشه اصن!! 

خیلی هم کم سرما میخورم! اگه بخورم هم با دو سه تا استامینوفن کدویین و دو تا آموکسی سیلین خوب میشم.

حتماً دلیل علمی چیزی داره آخه منو دوستم که از مهران میایم سردمون نیست در حالی که هم اتاقیام که از اراک و تهران میان خیلی سردشونه! 

کلاً درجه حرارتم بالاست! اگه دلیلشو میدونید بگید برام؟ 

کلی شب سر اینکه پنجره باز باشه موقع خواب یا نه بحث میکنیم 😂! 

و البته اینکه من زود با همه ارتباط برقرار میکنم! 

خیلی از پسرا تو کلاسمون اصن حرف هم نمیزنن والا. 

اممممم لپ دوستامو میکشم 😊

و اینکه آبم با آدمای حسود و بی جنبه تو یه جوب نمیره! عمراً...

البته هر کس تا یه حدی حسوده.خودم وقتی حسودی بیاد سراغم تو خودم مبحوسش میکنم که طرف نفهمه! کلاً هیشکی نمیفهمه!

این چند وقت یکم سرم اندر شلوغیه و درسم هم زیاد شده برا همین یکم کمتر میام! 

۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۰۲
god father

میخوام برم مشاعره! 

باید بترکونم! 

امشب نتیجه رو میگم و شاید پست بزارم! 

هر کی ببازه باید چای درست کنه! عمراً ببازم! 

+ بعد مشاعره به همه لینکای عزیز سر میزنم 😊

+ مگه میشه مشاعره من ببازم!  همچین بیت ها رو میکوبم تو سرشون که حظّ کنن! به دلیل تنگی وقت این پست رو کامل نکردم ! فردا تو دانشگاه به همه سر میزنم !


۷ نظر ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۴۱
god father

آقا دیگه آخرشه اطراف خوابگاه ما! 

میام تو اتاق بخونم اصن یه وضعیه...! اصن چرا هوا همش دو نفره اس اینجا؟ نِه می هام... 

میام تو فضای سبز دو نفر اندر حال عشقولانه بازی ان! 

میام تو کوچه که دانشکده آزاد دندانپزشکی توشه که گفتن نمیخواد! 

میای تو کوچه دو تا خوابگاه دخترانه ور دلتن و یه ریز پسرا اونجان! 

از یه طرف... 

لا اله الا الله... 

آخه امیدش به ما دبستانی ها بود :))) پس چی شد؟  

هیییییییی آخه یکی به فکر ما باشه!  میخوام درس بخونم! 

ولش... 

دارم به راهنمایی مامان از طریق تلفن برنج درست میکنم برا اولین بار 😇

آی چقد دنگ و فنگ داره!  نمیدونم باید بزاری اول برنج نرم بشه بعد نمیدونم نمک بریز بعد... 😅

خلاصه یاد برنجای مامان بخیر که سه بشقاب برنجو یه ریز میلومبوندم!

خدا کنه حداقل خوشمزه از آب دربیاد! 

اگه یه چیزی یاد گرفته بودم الان اذیت نمیشدم!

آخه امیدش به ما دبستانی ها بود :))) پس چی شد؟

الان هم دارم سیب زمینی میلومبونم :)

++ اینم برنجی که درست کردم والا تعریف نباشه خوب بود!  طعم برنجای مامان رو میداد 😂

۷ نظر ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۵
god father

دیروز تو دانشکده یه دختری دیدم که رو ویلچر بود!

یه گوشه برا خودش وایساده بود تنها هیشکی هم پیشش نرفت! 

خیلی ناراحت شدم براش خیلی...

آدم اینجور صحنه ها رو میبینه آتیش میگیره والا...

واقعاً سلامتی نعمتیه که تا از دستش ندی نمیفهمیش.

خدایا پدرخونده برای همه ی بیمارا و معلولین و نیازمندا دعا میکنه! امیدوارم هیچ کسی تو زندگی چنین کمبودی نداشته باشه...




۱ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۶
god father

دارم اینوگوش میدم! سبزش هیچ معنی خواصی نداره والا 😉
یاد این کتاب بخیر. خیلی دوسش داشتم و همه کلمه هاش و تاریخ ادبیاتش رو حفظ کرده بودم! 
تو کنکور هم سوالاتش رو جواب دادم!دی!
درس شانزدهمش رو خیلی دوست داشتم (خسرو) در کل همشو دوست دارم. کباب غاز :) گیله مرد،کلبه عموتُم...
داستان خسرو رو تو ادامه مطلب گزاشتم. 
استاد جامعه شناسی مون رو خیلی دوست دارم خییییییییلی!  وقتی صحبت میکنه احساس میکنی در چنگالش گیر افتادی و افکارش تو رو تو خودش فرو میبره و تو رو احاطه کرده و هی ناخودآگاه تو رو وادار میکنه که قشنگ گوش بدی! اصن قیافه اش هم با بقیه فرق میکنه.حتی رنگ و مدل موهاش! دامنه لغاتش منو کشته اصن! 
داشت در مورد محیط زندگی و اراده فرد برامون صحبت میکرد که چطور رو انسان تاثیر میگزاره و داستان خسرو رو مثال زد که چطور آدمی مث خسرو که یک نابغه نشون داد وقتی که دفتر خالی رو جلو دستش میگرفت و برا معلّم انشاء میخوند و چطور شد که به بی راهه کشیده شد!
والا خوب یادش مونده بود این داستان! 
اینم pdf کل کتاب! بدون اجازه :) . یکی بیاد منو بندازه زندان 😏
قابل توجه کنکوری های عزیز کتاب سال دوم از سوم مهمتره هاااا ...
۳ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۱
god father

۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۵
god father

دوستم بالاخره از مهران رسیدو برام اَندی خرت و پرت آورد! این نقاشی رو داداشم فرستاده که به گفته مامانم اون نوشته شروع هفته با لبخند رو آبجی ام پیشنهاد داده 😂 و داداشم نوشته! خلاصه خیلی لذت بخشه داداشت از اینا بفرسه برات!

بعد از یه ماه و خورده ای مهجور بودن کلیات سعدی عزیزم به دستم رسید 😂! یکی نیست یه پس گردنی بزنه بگه درستو بخون شروع کردی به مشاعره! والا!

اینم کارت تغذیه و دانشجویی دوستمه که داد بهم و رفت به سوی یاسوج! حالا چه عیبی داره ما یکم بیشتر غذا بخوریم این هفته😉!

همون دوستمه که باهاش بحث خدا و اینا رو کردم ...!

میگه میخوام برم خودکشی کنم !!! میگم دیوونه چته آخه بگو به پدرخوانده؟ رتبه 401 کنکور سراسری چته آخه؟ میگه داغونم یه هفته میرم حالم خوب شه و اینا...! خلاصه من که توصیه های پدرخوانده ای رو بهش کردم!

این روزا هم همش هوا دو نفره اس والا !

+ عنوان فقط به خاطر حال خودم بود!دی!

+ شبیه ضحاک شدم با اون مارای روی دوشم! آخه این چه وضع نقاشی کشیدنه! 

۱۱ نظر ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۰
god father

امروز هفت آبان تولد کوروش کبیر عزیزه!  

مگه میشه من یه پست برات نزارم ای بلند مرتبه و بزرگوار 😂 

قربون این سلسله قدرتمندت برم که بنا کردی و به همه جهان گفتی دی! 💪

یکی از آرزو هام رفتن به شیراز و پاسارگاد و تخت جمشیده ! یکی از آرزو هام...

حالا اسمتم که تو قرآن اومده به احتمال زیاد بر اساس شواهد! حالا تو قرآن بهش میگن ذوالقرنین...! تو تورات هم اشاره شده...!

در کل میخوام بگم تَوَلُددددددددتتتتتت مبااااااااارکککککک 😇😂

اینم لینک ویکیپدیا ی عزیز حتماً درباره اش بخونید !

یه برنامه دارم اسممو به خط میخی مبدل میکنه!پدرخونده میشه این!

۱۱ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۹
god father

یا خدااااا ولایتمو آب برد رفت! هی بگید تایتانیک...! هی بگید ونیز...!

خیلی وحشتناک شده بارندگی همون بهتر که نرفتم و خوابگاه موندم!  

سه تا کشته داده فعلاً و اصن خطوط ارتباطی قطع ان! 

خلاصه ایلام در کماست! 

این میدون ارغوانه که ترکیده! اگه بخوای از کرمانشاهان بیای ایلام این از این مرحله باید رد شی! 

اینم یه پاساژ دو طبقه که یه طبقه اش پر شده...

حالا اگه طلا فروشی بوده خدا بهشون رحم کنه! 


این نمیدونم کجاس ولی خدا رحم کنه... 

تصویر در گذشته گانو هم فرستادن که از گزاشتنشون معذورم... 

برای هم استانی های عزیزم آرزوی سلامتی دارم! 

+ هوا شناسی گفت به اندازه یک سال تمام یهو بارون باریده! فک کنید قوم نوح چطور شدن 😨

۹ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۹
god father

همین الان با دوستم که ترم هشته حقوقه (28 سالشه) بحثم شده بد جور! حمله کرده به اعتقادات من! 

کلی در مورد علت العلل و برهان های وجود خدا صحبت کردیم...

در مورد بودن خدا و درستی قرآن و اووووه! 

الان هم سوالاتی برام پیش اومده در مورد قرآن باید درست حسابی جوابشونو پیدا کنم حوصله هم ندارم کسی ماسمالی کنه! در مورد شق القمر و معجزه اثر انگشت! 

خلاصه الان دیر وقته باید بخوابم! فردا ادامه اشو مینویسم... 

یا من ملحد میشم یا این ایمان میاره! 

++ هییییییییی من با این به توافق نمیتونم برسم یعنی اینم نمیتونه برسه! میگم خدا هست! میگه نیست! میگم بی هدف مگه میشه؟ اصن ولششش...

الانم دارم بحث میکنم!  بگم هااا الکی بحث نمیکنیم ایشون هم زیاد کتاب خونده...

++ اصن بعد چای یه بحث حقوقی مینویسم! 

خُب یکم چای طولانی شد :) میخوام در مورد خواهر برادر رضاعی براتون بگم که بهش قرابت رضاعی میگن و فقط از طریق شیر خوردن برقرار میشه و بس! و فقط تو منع نکاح تاثیر داره! یعنی اگه من از بچه گی شیر یه نفر دیگه رو خورده باشم و اون زن یه دختر داشته باشه من و اون دختره خواهر برادر محسوب میشیم و نمیتونیم ازدواج کنیم که خدا رو شکر خواهر رضاعی ندارم :) اما خواهر و برادر شدن رضاعی شرایطی داره که میگم :

اولندش: اون زنی که شیر ازش جاری میشه باید شیرش از راه مشروع جاری شده باشه! 

دومندش: اون نی نیه شیرو مستقیماً از پستان بخوره! 

سومندش: اون نی نیه باید یک شبانه روز یا 15 دفعه متوالی از اون مادره شیر بخوره بدون اینکه شیر زن دیگری رو بخوره...

چهارمندش: اون نی نی اکور مکور نباید بیشتر از دو سالش باشه! 

پنجمندش : اون شیری که میخوره از یه زن و مرد باشه! پس اگه از دو تا زن مختلف باشه و اون زنه دو تا بچه رضاعی داشته باشه میتونن با هم ازدواج کنن! 

سوالی بود پدرخونده در خدمته 😊

++ عشقم داره میباره!  بارووووووون! 

۵ نظر ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۹
god father

آقایون داداشا خانوما آبجیا اوّل بفرمایید صد دانه یاقوت! 

Part 1 : دیروز رفتم تو فضای سبزی که بغل دانشکده دندانپزشکی کنار خوابگاه مونه نشستم در حالی که کتاب مدنی اندر دستم بود! یه پیر مرد حدوداً 70 ساله اومد ازم سوال و اینا کرد که آیا من کارگرای شهرداری رو دیدم که درخت ها رو هرس میکنن یا نه؟ منم ندیده بودم گفتم نه پدربزرگ ندیدم...! 

خلاصه نشست پیشم و بحثو باز کرد و گف یه درخت انجیر دارم و شاخه هاش بلند شده و باید هرس شه...! همینطور که صحبت میکردیم و هی صمیمی تر میشد و شخصی میشد گف سه تا بچه دارم و قبلاً معلم عربی بودم و سخت گیرم بودم و اووووه...(اینو بگم خیلی از صحبت هاشو به دلیل منشوری بودن حذف کردم:) 

بعد سوالی که از همه پیرمردا میپرسم رو پرسیدم! بش میگم پدربزرگ تو طول این عمرت بهترین تجربه و نصیحتی که بهم میکنی چیه؟؟؟ چند ثانیه فک کرد گف به فکر یکی باش کم کم!!!  :) 😏😂 میگم بش شرایط ندارم ! میگه کم کم بگو به مامانت ! میگم درس مونده حالا حالا ها ! میگه عیب نداره (اینجا سانسوره)! بعدم این رباعی باباطاهر رو خوند !

اگر دل دلبره ،پس دل کدومه؟       اگر دلبر دله پس دل چه نومه ؟ 

دلو دلبر به هم آمیخته بینم           ندونم دل که و دلبر کدومه؟!

منم در جواب یه بابا طاهر آوردم براش 😉

           از دست دیده و دل هر دو فریاد        که هر چه دیده بیند دل کند یاد 

     بسازم خنجری نیشش ز پولاد       زنم بر دیده تا دل گردد آزاد !دی!

بعدم فدااااات قربانتتتتتتت بوس بوس رفت !

هیییییییی چقد این پیری مردا که با جوونا خوش و بش میکنن رو دوست دارم! به اینا میگن پیرمرد والا !

Part 2 : شیرازی که اینقد تنبل نیست آخه! چهار تا شیرازی خوش لهجه عزیز تو خوابگاه هستن آقا اصن بیا و ببین... 😉! حتی یک بیت هم شعر بلد نیستن و من هی بیتای حافظ و سعدیو میکنم تو چش و چالشون!

تو اتاق : الا یا ایهاالساقی ادرکاسا وناولها...

دم سلف : این شکم بی‌هنر پیچ پیچ میل ندارد که بسازد به هیچ!

تو پارک : آدمی امیدوار است به خیر کسان زود باش برو مرا به خیر تو امید نیست شیرازی شر مرسان :)

وقتی انرژی ام زیاده : گل در برو می در کف و معشوق به کام است    سلطان جهان هم به چنین روز غلام است!

خلاصه کی شعر تر انگیزد شیرازی که تنبل باشد! نمیدونم شاید این چهار تا اینطوری ان!

این چن روز که کلاس نداشتم اینقد مشاعره کردم با دوستام که الان در اوج آمادگی قرار دارم! عمراً ببازم!

بعد هر کی میباخت باید میرفت چای درست کنه و سفره غذا رو حاضر کنه😇 بعد دوباره هر کی میباخت میرفت سفره رو جمع کنه و لیوان های چای رو بشوره! حتی یک بارم نرفتم !دی!

آقا دو هفته پیش سر فرمانروای ملک سخن و حافظ و انوری و خاقانی با استاد بحثمون شد! استاد کلی طرفدار خاقانیه! میگم استاد اون که بیت هاش اصن وزن نداره 😂 میگه نه استحکام قالبش عالیه !

میگیم استاد متملق بوده! میگه نه شرایطش اونطوری بوده! خلاصه عصبانی شد و گف اصن باید یکی از قصیده هاش رو حفظ کنید و بیارید بخونید نمره هم داره!

رفتم اینترنت گشتم یه قصیده پیدا کنم! قصیده نگو داستان بگو! هر کدوم زیر 25 بیت نیست !

منم هی میگشتم هیچ کدومو دوست نداشتم همش تملق بود خو...

فقط یه دونه از قصیده هاش شبیه سعدی بود باید اونو براش آماده کنم!😏

همینطوری گربه و دوباره همینطوری گربه

+ دستم امروز با آب جوش سوخت! 

۶ نظر ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸
god father

الان زیر دو تا پتو ام دارم این پستو میزارم! خیلی سرده و شاید بکنمش سه تا پتو! امشب رفتم هیات برا مراسم!

تو خیابون بودم با دوستم از یه آقاهه پرسیدم آقا اینجا مسجد و اینا کجاس میخوایم بریم مراسم! گف از این خیابون برید بپیچید چپ اون ده متری رو رد کنید و اووووه...!

آخرش با ماشین سوارمون کرد رسوندمون :) اجرش با اباعبداللّه! تازه گف اینجا شام هم میدن بدوید برید تو مراسم :) ما هم رفتیم تو مراسم... 

شکی نیست که این مراسما آدمو معنوی تر میکنه و خیلی موثره! اما به قول شیخ تورنادو تقصیرمه برم رو منبر الان!!! 

اِی آقایه محترم نوحه خوان آخه این چه نوع خوندنه! این سینه زدن های افراطی و نوحه خونی های افراطی اصن لازم نیست...! شعور حسینی لازمه نه شور! اصن امام حسین لازم نداره این کار ها رو والا!

دو نفر تو سینه زنی غش کردن...! از شدت سینه زدن هاااا! رفتم نگا کردم به هوش هم نمیومدن! اصن حال منم خراب شد...! آخه یکی نیست بگه برادر من نکن اینکارو با خودت آروم بابا در عوض نمازتو اول وقت بخون! هیییییییی... 

اینم شمع هام که نیت کرده بودم و به دلایلی تو خوابگاه روشنشون کردم! 

اولی مال آبجی بزرگمه دومی مال خودمه سومی مال همه بیماراس چهارمی واسه امام زمانه! 

دو تای دیگه هم روشن کردم که تو تصویر نیست!  یکیش مال آبجی کوچیکمه اون یکی مال همه جوونا 😂

این چند روز خیلی کار داشتم ! از شبی دیگه میخوام یه وقت اختصاص بدم واسه لینکای عزیز !

کودک درون کار خودشو کرد !سرما خوردم!هی باید قرص بخورم الان...

 اینمعکس آبکش شدن پریروز من زیر بارون! موهامو نگاه همه خیس خیس شده...!

همینطوری پاستیلیکه عصر خوردم :) نوشابه ای خیلی دوست دارم! 

+ دوستم گف دیشب تو خواب حرف زدی! میگم چی گفتم حالا؟ میگه نمیدونم! 

۴ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
god father

 

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۳
god father

بدون چتر زیر باران باید رفت... 

دوست را زیر باران باید دید...

زیر باران باید بازی کرد...

زیر باران باید رفت مغازه egg گرفت :)

زیر باران باید رفت تو صف نونوایی!

زیر باران باید سرما خورد!

اصن زندگی تـــــــــــــــــر شدن پـــــــی در پـــــــــی...!

حســــــــــــــابی خیس و آبکش شدم 😇 می ارزه والا ! این چندمین باره که کودک درونم منو میبره زیر بارون و خیسمون میکنه 😭

برگ های پاییزی رو خیلی دوست دارم! اصن یه حس خوبی داره پاییز ! اممممم برگ ریزون،بارون...! ورررری بیوتیفول است :)

خدا رو شکر چند روزه که ما رو مورد لطف و عنایت قرار داده و یه ریز داره میباره 😊! منم که عاشق بارونم با اون بوی خوشش و حسابی لذت میبرم! اون حباب هایی رو هم که رو آسفالت و موزاییک درست میشه رو هم دوست دارم! صدای نم نمش که دیگه گفتن نداره ! اصن هواش که دیگه بماند!

خدایا شکرت! این نعمت و نعمات دیگرت را بر پدرخونده ارزانی دار! 

اینم اتوبوس دانشگاه مونه که داشتم مشرف میشدم خوابگاه که یه توده ابر شروع به باریدن کرد و حسابی خیسوندش !

+ امروز آخرین روز مهر ماه عزیزه و فردا وارد آبان عزیز میشیم! بهترین ها رو تو  آبان برا هممون آرزو دارم! 

+ یادم رفت بگم نفس رو هم که به صورت بخار میاد بیرون هم دوست دارم!  کوچیک که بودم تو صف مدرسه هااااه میکردیم مثلاً سیگاره!  یکی نبود بزنه پس.  کله ما :)

۸ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۸
god father

عاشق اون سکانسم که پدرخونده به جانی فونتان که ازش کمک خواست گف : بـرای خـونـوادت وقـت مـیـذاری؟

جـانـی فـونـتـان: آره!

ویـتـو کـورلـئـونــه:خـوبـه چـون مـردی کـه وقـت صـرف خـونـوادش نـکـنـه هـیـچ وقـت نـمـیـتـونـه یـه مــرد واقـعـی بـاشـه!

بعد هم کارش رو راه انداخت و کمکش کرد! 



عاشق اون لحظه ام که دفتر ازدواج باز کردم و دو نفر رو به هم پیوند میزنم💑! 

بعد تازه به عشق عروس داماد کلی بهشون تخفیف میدم و خلاصه راضی از پیش من میرن و بعداً میگن اون مرده که پیوندمون داد چقد مهربون بود😂😘 

۵ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
god father


۵ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
god father

مامان و بابا و عمه و عمو امیر از هَمِدون راه افتاده بودن که بیان امیر خانو ببینن!

میگم امیر خان همه خونواده ات که ماشااللّه مذهبی ان تو چرا اینجوری هااا :) هی میخنده😁

ما که راهمان از خانه کیلومتر هاست...! 

یعنی هر چی بگی براش آورده بودن! آخه اسمارتیز :))😊😀😂 هر وقت یادم میوفته خنده ام میگیره! 

مادر است دیگر 😘 

فردا پنجشنبه اس و انگار باید دست به ماهی تابه و قابلمه شویم :( 

تا امیر هست زندگی باید کرد میدم یه چی درست کنه !

دوشنبه روز گرامی داشت حافظ عزیز بود! مبارک به تمام دوست داران شعر و ادب! منم الان یهویی یه فالی زدم که تعبیرش این بود😳

آخه حافظ جون الان قرن 21 هست و هزارتا مکافات و دردسر و سربازی و کار و اووووه...! اونوقت ببینم بازم میگی دلارام یا نه😏 

از ماکارونی های سلف بدم میاد! 

این پستو دیشب گزاشته بودم که نیمه کاره موند...!

همینطوری برا اولین بار یه آهنگ از مایکل جکسون دانلود کردم :) ولی یه چیز  جالب این که با عمل جراحی رنگ پوستش عوض نشده! یه بیماری داشته که سلول  هاش رنگ دانه تولید نمیکردن بعد سفید پوست شد :)

++ باز یکی دیگه از اینا پیدا شد! مظلوم وایساده والا:)

۴ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
god father


اینم پاسخ به سوال یکی از عزیزان! بسوزید بسازید و اگه میتونید بخونید :) 

خُب حال تایپ کردن نداشتم 😉 

۱ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۹
god father


دارم اینو گوش میدم! 

این پست فقط برا سلامتی اون دختری که وقتی با اتوبوس تو راه خوابگاه بودیم و یه نفر تو خیابون افتاده بود زمین در حالی که دوچرخه اش هم روش افتاده بود و در حالی که هیشکی پیشش نبود و معلوم نبود چشه و با این که کاری از دستش بر نمیومد از اتوبوس پیاده شد ببینه چه بلایی سر این بخت برگشته اومده در حالی که همه لم زده بودیم به صندلی!

چو عضوی به درد آورد روزگار       دگر عضو ها را نماند قرار!

۵ نظر ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۷
god father


اوّل بگم از جزوه نوشتن متنفرم! از ظبط (ضبط رو غلط نوشتم:) کردن صدای استاد نیز همینطور!

اما پست...!

استاد مَدنی ما مقرراتی تشریف دارن و میگه کتابو خوب بخونید و اینا و کلی خط و نشون میکشه! درسشم همش یه واحدِ! 

اما من تحسینش میکنم!تازه تو بیان وبلاگ داره! آدرسو بهمون داد! 

خُب منم مجبور میشم حســــــــــــــابی کتابو بترکونم و استادو سوال پیچ کنم و 35 دقیقه از وقت یه ساعتی به سوالات تخصصی و پر پیچ و خم من که پر از بار علمیه بگزره! 

از قدیم الایام گفتن از ماست که بر ماست! خُب خودش میگه کتابو بخونید منم سوال های پیچوندی میپرسم! دی!

اما یه مسئله حقوقی: در مورد حقوق مربوط به جسم انسان میخوام بگم! 

اوّل این که هر کسی به طور کامل به جسم خودش حق داره و هیشکی نمیتونه از این حق بگزره! و البته هیشکی نمیتونه کسیو نبش قبر کنه 😇 مگر مامورین کشف جرم!

خُب داشتم میگفتم که چند جا صدماتی که به بدن وارد میشه مجاز شناخته شده! البته باید مشروع باشه مثلاً اگه کسی بخواد گیسو خودشو بفروشه مشکلی نداره چون صدمه ای نمیبینه! 

اما عمل های جراحی پلاستیک! خُب خیلی هم خوبه 😀 مثلاً یکی که بینی اش مشکل داره و شب از خروپفش ملت خواب ندارن باید جراحی کنه والا :)

یا مثلاً اگه کسی زنده باشه و بخواد کُلیه عزیزشو اهدا کنه در صورتی که برا خودش مشکلی پیش نیاد میتونه اینکارو بکنه و یه بخت برگشته رو از دست مرگ نجات بده 😉 یا اهدای خون که خیلی هم پسندیده اس 😊 

به غیر از این ها و چیزایی دیگه که قانون عزیز میگه اگه کسی بخواد کاری کنه سرو کارش با پدرخونده اس و بس 💪 😂 

+ آی موتور عزیزم کجایی که پدرخونده اینجا هی باید منتظر اتوبوس باشه! کجایی  که من و تو تا مغازه سر کوچه با هم میرفتم! 

+ برا اولین بار کلش بازی کردم!

+ در راستای تنگ شدن دلم واسه موتور دیشب خواب دیدم من رو موتورم سوار  شدم و پلیس ها افتادن دنبالم!  خیلی ترسناک بود! 

۳ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
god father

چند وقتیه که شبا فقط میتونم پست بزارم و بنویسم یه کم شلوغ پلوغم!

پنجشنبه همون روزی که رفتیم چُغا با حسن رفتم نجاری دو تا طبقه بگیرم واسه کمدم! آقای نجار یه چی گف که من نفهمیدم!؟ دوباره نجاره میگه این اصفهونی(حسن)  فهمید من چی میگم تو که خودت از مایی نمیدونی چی میگم؟  من: آخه خیلی غلیظ حرف میزنید :) اصن فارسی حرف بزنیم بهتره :)

خلاصه طبقه ها رو درست کرد و اومدم پول بدم که کارت خوان نداشت منم که کار داشتم فرز رفتم به سوی بانک سپه که پول بگیرم!

یه بار رمز زدم که گف اشتباهه! دوباره زدم گف اشتباهه! اصن حواسم نبود که برای سومین بار کارتو قورت میده ومفقود الاثرش میکنه! هی بین 6953 یا 6959 یا 5963 گیر کرده بودم که برای سومین بار هم اشتباه در اومد و کارتو قورت داد و تا ته لوزالمعده اش رفت...

منم دوان دوان در حالی که حسن تو نجاری منتظر من بود رسیدم دم نجاری و گفتم که کارتمو بلعید :(  الان میرم از خوابگاه پول میارم! 

همین طور که داشتم به سوی خوابگاه میرفتم نجار عزیز فریاد زد وَر کُ لا مِرِی؟(کجا میری) بیا ببر هر وقت راهت افتاد بیار! خلاصه اون تموم شد و کارامو کردم! 

شب تو خوابگاه...! 

من: میثم عابر بانک کارتمو قورت داد! میثم: شناسنامه تو ببر بانک بت میده! من: آخه به اسم داداشمه!!!  قیافه میثم 😨 عمراً بت بده برو باباتو بیار! 

من : امیر عابر بانک کارتمو قورت داد ! امیر: چه خوب حالا چقدی روش بود؟؟؟ :) من: 1400 بگو ببینم کارت به اسم داداشمه میده بهم؟ امیر: 😜 عمراً بدن! من : بدو برو غذاتو بپز :)

حالا اینا خوبن ! یکی بود میگفت اصل مدارک موجود رو ببر کارتو بسوزون و بعد زنگ بزن بابات اینا یه جدیدشو بگیرن برات پست کنن !!!

خلاصه ملت گفتن نمیده و باید بابات باشه و داداشت و شناسنامه باید ببری وووو...! منم تصمیم گرفتم که با روی خوش خنده برم بانک بگم آقا موضوع این بوده و دانشجو ام و غریبم و پدرخونده ام و الان پول لازمم و کارتمو لطف کنید بدید! 

صب که تو دانشگاه بودم استاد اندیشه بازم نیومده بود! رفته مکه هااا...! شاید جزو اون حادثه باشه ولی معلوم نیست! 2 واحد ما هم معلوم نیست! این حادثه به ما هم سرایت کرد! بعد با اتوبوس دانشگاه برگشتم خوابگاه و مدارک و شناسنامه رو برداشتم که با اون چهره خوش برم بانک! 

من تو بانک : آقا ببخشید من پنجشنبه رمز کارتمو اشتباه زدم...! اصن نزاشت حرف بزنم گف کارتت چیه؟ گفتم قوامین! گف بیا اینم کارتت! منم برداشتم رفتم :))

یعنی چی آخه؟ مگه مملکت قانون نداره؟ حداقل اسممو بپرس! حداقل شناسنامه رو ببین! اصن یه گیری بده! یکی نیست بگه آقااا آقااا...! وایسا برسم به قانون گزاری باید یه ماده ای تبصره ای واسه این درست کنم! 😯

البته بیشتر نگرانی و دغدغه ام برا کارت به خاطر این بود که حوصله نداشتم برا بابایی کار و دردسر درست کنم و کلاً از دردسر سازی برا هر کسی مصونم!

+ پول طبقه ها ۲۰۰۰ تومن بود :) که هنوز ندادم 

+ Wifi  دانشگاه رو وصل کردم! آخه نه تو رو خدا این سرعته اوّل ترمی! 

+ یه لُر عزیز که مغازه داره هم 1700 تومن پیشم داره! به خاطر نوشابه و کنسرو بادمجون :)

+ امروز استاد ادبیات در مورد ویرایش و غلط نوشتن و اینا گف! منم حساس شدم.  هر وقت چیزی غلط نوشتم بگید احیاناً! 

۲ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۵
god father

دارم اینو گوش میدم!

امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود😂 یعنی کاملاً حسش کردم ! 

اگه یادتون باشه که عمراً یادتون باشه تو پست 27 وبلاگ قبلی ام یه چیزی گفتم 😋 که میگم حالا...!

امروز یه روز آفتابی بود و به پیشنهاد پدرخونده که اون لباس آبی جلویی تشریف داره با دوستان پنج نفری رفتیم به سمت بام بروجرد که بهش میگن چَغا! تو لغت نامه دهخدا چغا یعنی تپه فک کنم !

وااااای حدود 1000 پله شاید بیشتر رو رفتیم بالا !همینطور که داشتیم پله ها رو میرفتم بالا و یه ریز سلفی و غیر سلفی میگرفتیم و ارتفاع هم زیاد میشد و همه چی از بالا کوچیک نشون میداد ابر های سیاه داشتن تشریفشونو میاوردن! 

وقتی رسیدیم بالا اصن منظره رو عشق بود! قبلاً یه بار رفتم اما این حس و حال رو نداشت والا ! اگه هزار تا پله دیگه بود هم میرفتم بالا !دی!


اما این منظره همینطوری نموند! بارون شروع کرد به باریدن 😇 منم که عاشق بارونم با اون بوی خوش و نم نم و حس و حالش از خدام بود که بباره :)  هیچی دیگه داشت شدید تر میشد اما من انگار نه انگار همینطور داشتم خیس میشدم زیر بارون و بازی میکردم :)! خُب انسانه دیگه بعضی اوقات دلش بازی و ورجه وورجه میخواد! حالا میخواد پدرخونده باشه یا باب اسفنجی :) ! حسابی آب کش شدم و فیض میبردم 😊 و البته همونطور که تو پست 27 وبلاگ قبلی گفته بودم اگه بارون بیاد میرم زیرش و خیس میشم !

با آرشــــــــ کمان گیر عزیز نیز عکس گرفتم!  من کمان نداشتم 😉! 

آرش عزیز به خاطر این که اَداتو در آوردم معذرت میخوام! 


داشتم میگفتم بارون دیگه خیلی شدید شده بود و هوا هم سرد ! اما نه جان پناه نه سر پناه نه هیچی ! فقط ابر بود و بارون! سه نفری داشتیم میدویدم پایین در حالی که دو نفر جا مونده بودن که یه ماشین وایساد و سوارمون کرد و آوردمون پایین چغا ! 

اینم عینک دوستم سجاد تو ماشین !

از سر و وضع و نوع آهنگی که گزاشته بودن بگزریم 😉 دمشون گرم که ما رو رسوندن پایین ! بعدش سوار تاکسی شدیم و راهی به سوی میدون دانشجو ! 

البته راننده تاکسی حس عارفانه گرفته بودش و شروع کرده بود به گفتن شعرای مولانا و دم زدن از عالم معنا و بشنو از نی چون حکایت می کند... :) و خلاصه برگشتیم به خوابگاه !

اینم لباسم که اگه دقت کنید 95 درصدش خیس شده ☔

امروز طبقه های کمدمو گزاشتم و خوشگل مشگلش کردم ! آیییی پسرای تنبل  یکم از من یاد بگیرید والا!

در کل امروز با این که بدبیاری آوردم و عابر بانک کارتمو قورت داد و فردا هم جمعه اس و بانک تعطیله و اگه شنبه هم برم بانک برا پس گرفتنش کارت به اسم داداشمه و اینکه بهم نمیدنش و همه پولا که یک میلیون و چهارصد تومنِ روشه بازم روز خوبی بود ! 

اینم ناهار امروز که کتلت سیب‌زمینی بود که مهدی درست کرد! والا خوش مزه بود! تازه بهم یاد دادن تا دفعه بعد درست کنم ! عمراً :) 

البته همون همدانیه که به استعمار کشیده شده یه ماکارونی هم درست کرد 😋 

الان پنجره اتاقو باز کردم و تخت من که بالاس و آسمون که خیلی شیکُ پیکُ معلومه داره رعد و برق میزنه و بارون میباره !

+++++ همین الان این گربه رو دیدم! میگم آخه چرا میترسی بزار بعکسمت!فرار میکنه! 

۹ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۶
god father
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
god father


چند روز پیش از این که راهی بشم به سمت دانشگاه داداشم حس کمال الملک بودنش گل کرده بود و اینو کشید و بهم داد منم برش داشتم گزاشتم تو کیفم که بعداً بزرگ شد شاهکارشُ نشونش بدم! البته چند تایی دیگه کشیده بود از جمله امامان معصوم که در حال مبارزه با یزیدیان بودن😣 اما از اونا یادم رفت عکس بگیرم :(

خودم که چیزی از محتوای این عکس نفهمیدم؟! فقط بوی تیر اندازی ازش میومد! ازش پرسیدم این چیه احیاناً؟ میگه با این نقشه ما پول دار میشیم! یکی از اونا منم یکیشون هم تویی بعد هم حمله میکنیم به بانک و پولا رو بر میداریمُ میزنیم به چاک! 

من؟؟؟ یعنی سرقت مسلحانه عایا! میدونی مجازات کیفری داره😨؟ میدونی چقد زندون برامون میبرن؟  :) پول نمیخوام :) بدو برو مشق هاتو بنویس! 

فک کنم کارتون لوک خوش شانس رو دیده بود 😂 ! خُب این یه راه پول دار شدنه:)

چند روزِ که استادان محترم کتابای قطورُ مطور معرفی میکنن و من مجبورم مطالعه کنم! هر کی میخواد آقای حقوق شه باید پای این کتابا بشینه 😉!!

اما یه مسئله حقوقی درباره غایب مفقود الاثر : اگه یه مرد بخت برگشته بره و گم و گور شه و خبری ازش نشه اَموالش و زنش چه حکمی داره عایا ؟ 

اگه تا 2 سال پیداش نشه وارثش میتونه از دادگاه تقاضای کسب اموال اون بیچاره رو بکنه و دادگاه بعد ازش خبر میگیره و سه بار در روزنامه های کثیرالانتشار پخش میکنه که این بیچاره مفقود شده ! بعد هم اگه یه سال از تاریخ پخش آخرین آگهی بگزره و خبری ازش نشه دادگاه حکم موت فرضی رو صادر میکنه و اموال رو به وارث میده و اون وارث خوش و خرم جیبا رو پر پول میکنه و یارانه رو هم میزاره روش و پنجشنبه جمعه تفریح میره آنتالیا :) و گردنه حیران ! و اینم یه راه پول دار شدنه !

زن بد بخت هم اگه کسی نفقه اش رو بده باید همینطوری منتظر بمونه تو خونه و خندوانه ببینه 😭 اما اگه نفقه اشو نده بعد از 4 سال آزگار میتونه بیاد تو دفتر ازدواج و طلاق من طلاق بگیره! البته باید عده وفات رو نگهداره !

:))))) حالا اگه سرو کله کچل مفقود بعد از پنج سال پیدا شد چی ؟😂😂 اینو حال ندارم بگم! 

+ ادامه اش! داشتم میگفتم اگه سر و کله کچل خان بعد پنج سال پیدا بشه تکلیف اَموال و زنش چیه؟ هیچی دیگه زنه میگه کدوم گوری بودی این پنج سال که من چشام در اومد از بس انتظار کشیدم بعد با کفگیر میوفته دنبالش:) شوخی میکنم ولی دیگه زنش نیست! اما اگه کچل خان تو عده زن برسه دیگه عده زن فایده ای نداره و کان لم یکنِ و باید دوباره بشوره و بسابه براش😔! 

اما اموالش : چون دادگاه حکم مرگشو صادر کرده خونه و ماشین و گوشی آندروید و لب تاپ Sony و ساعت مچی و اتو مو و خلاصه اموالش دیگه متعلق به وراثه و اگه چیزی ازشون مونده که عمراً اگه مونده باشه قابل استردادِ! 

۲ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۹
god father

آقا اومدم شام یه چیزی بخورم که حسن گف آقا بیا بریم مسجد! ما نیز قبول کردیم و راهی شدیم ! نماز خوندیم (ریا:) و اومدیم بیرون که دم در یه پیر مرد 77 ساله که یه گوچنگ (عصا) دستش بود سر صحبت رو باز کرد!

آقا اصن یه اعجوبه ای بود! اوّل گف come with me to my home من اینطوری شدم 😨 بعد حسابی فک زد تو این پیری! والا از این انرژی که داشت آدم حیرت زده میشد! 

صحبت هایی که با هم کردیم...!

اوّل اون که به خاطر احترام بش میگم بابابزرگه شروع کرد : من خیلی شما رو دوست دارم چون میدونم تو این شهر غریبید و خودم هم چهل سال غریب بودم تو کویت! 

من: کویت؟ چرا چیکار میکردید کویت؟  

بابابزرگه: اوّل با یه منبت کار لبنانی کار کردم و بعد رفتم تو کار فروش بلیط هواپیما! کارت قدیمی شو هم نشونم داد وقتی که اونجا کار میکرده بوده!حسابی محاسنش سفید شده بود! بعد گف انگلیسی و عربیم هم خوبه اما عربی ام بهتره! بعد گف فقط درس بخونید و حواستون همیشه به درس باشه و به اینا که میگن درس چیه و به هیچ جا نمیرسید گوش ندید! 

من: بهترین نصیحتی که باید به ما بکنی رو بگواحیاناً؟

بابابزرگه : عزیزم جوانی میره منو نگاه کن که من پیر شدم و قدر زمان رو بدون که با یه چشم به هم زدن عمر عزیز میره! با دوست ناباب هم نگرد و حواست باشه! البته اگه کسی رو دوست داشتی عیب نداره و جوانی و خلاصه بگزریم😋...!البته کلی دعا کرد و بعد منم که نمیتونستم لپاشو بکشم بوسیدمش و یه سلفی گرفتیم و خداحافظی کردیم 😊 ! میگم چقد خوبه وقتی آدم پیره اینطوری پر انرژی باشه و با جوونای نسل بعد از انقلاب حال کنه :) حتماً پست 46 منو خونده !دی!

+ عسل (این یه رمزِ بین منو استاد مقدمه علم حقوق) 

یه دوست دارم استاد امروز ازش پرسید کجایی سریع گفت : 

 اهل کاشانم، تکه نانی دارم، خرده هوشی،سر سوزن ذوقی :) خُب کاشونی هم بود 😉

++ خبر رسید دندون شیره بالایی داداشم افتاده !😄

+++ داشتن غیبت منو میکردن که اتفاقی همه حرفا رو با گوش خودم شنیدم اونا هم نفهمیدن که من شنیدم ! منم به رو خودم نیاوردم و بخشیدم! در کل من میبخشم اما فراموش نمیکنم! شاید امشب یه ذره یه چیزایی رو غیر مستقیم بگم که حداقل اگه چیزی هست به خودم بگید! 
۵ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
god father

الان تو دانشکده دارم این پستو میزارم! حوصله دارماااا! دی!

شب تا سحر پرسه میزد تا یتیما رو سیر کنه، تا سفره یه خالیشونو پر از نون و پنیر کنه! آخه بجز پدرخونده کی میتونی این بدبخت ها رو سیر کنه؟! 😂

هیچی دیگه یه صبونه مشتی آماده کردم برا بچه ها و اومدم دانشگاه!دی!


                  


+ این پستو صب گزاشتم اما برا WiFi دانشگاه ثبت نام نکردم سرعت کم بود الان  گزاشتم! امروز برا ثبت نام اقدام کردم! 

+ کماکان لهجه ها داره زیاد میشه! یه اصفهونی عزیز اومده آخر لهجه اس! میخواد  بگه این چیه میگه این چی چیِس! اصن یه کلمه هم نمیتونه بدون لهجه ادا کنه! 

۳ نظر ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۴
god father

امروز جمعه اس و غذای سلف تعطیل! الان گوسفند حضرت ابراهیم رو بهم بدن دنده هاشو میجووم :) خیلی گرسنمه!  I am hungry 

امیر گف یه پاستا بگیرید تا براتون درست کنم! منم که الان سیستم ایمنی بدنم بهم ریخته محمد رو فرستادم پاستا و نون و سس قرمز بگیره! پیاز و سویا و سیب زمینی هم موجوده! امیر میگه پاستا باید 15 دقیقه آزگار تو آب بمونه 😭

حسن هم داره سیب زمینی سرخ میکنه 😃 منم دارم پست میزارم 😉 خیلی سخته کارم! فک کنید گرسنه بیاید پست بزارید ! 

ادامه پست بعد صرف ناهار !

اومدم !

خُب شیر شیران ببر غران پدرخونده مهربان اومد ! داشتم میمردااا دستامم از گشنگی میلرزید! آقا آخر هنر امیر شد این ! الان شکمم حسابی پره ! والا خوش مزه شد ! 

اما زحمت شستن ظرفا افتاد روم ! یه چای مشتی رو هم الان دیگه دارم میلومبونم 😊 وااااای ظرف شستن مث عمل جراحی قلب میمونه! اونم شستن ظرف های ماکارونی! 

الان رو تخت ام نمیتونم تکون بخورم ! تنبلی رو باش :)))) چیکار کنم خب آدم وقتی سیرِتنبل میشه! 

روزتون خوشمزه !

۷ نظر ۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۵
god father

              


الان مث یه بچه خوب درس هامو خوندم اومدم پارک نزدیک خوابگاه مون! هوا هم عالیه و یه نسیم ملایم بهم میخوره و من خوشم میاد!

تو این پارک که بیشتر پیرزن ها و پیر مردها میان هر روز پر از کهن ساله که جمعشون جمعِ! البته همه سنی اینجا موجوده! دارم فکر میکنم وقتی سنم بالا رفت و پیر و پاتار شدم چیکار میکنم؟ 😊

معلومه خب منم میرم تو جمع پیری ها که الان تو پارک ان و باز هم مثل همیشه آهنگ اَندی رو میزارم و همه رو سر حال میارم :) تا اون موقع آهنگ هاش خیلی قدیمی میشه! بعد خاطرات دانشجویی مونو تعریف میکنیم و آدرس وبلاگمو میدم به پیرمرد های رفیقم و از خوندنش لذت میبرن :) بعد هی میگن عجب پدرخوانده ای بودی هااا !منم میگم آره والا ! دی! 

بعد من میگم کدوم یکی از شما تنبل ها میاد بریم باشگاه؟😁 یکی میگه من نمیتونم زانوهام آرتروز داره !یکی میگه من دیسک کمر دارم نمیتونم !یکی میگه من چشام ضعیفه اصن حوصله ندارم ! یکی هم قبول میکنه باهام بیاد اما چون آلزایمر داره یادش میره!بعد مث همیشه خودم میرم باشگاه و تمرین میکنم و مث همیشه رو فرم میمونم 💪 تازه حاج خانومو میبرم ورزش صبحگاهی که اونم رو فرم بمونه !دی! تازه بعضی شبا هم که بتونیم میریم دوچرخه سواری ! مث همیشه هم مسواک میزنیم و دندونامون همه شون سالم میمونن !دی!

موقعی هم که میرم تو بازار با جوونا خوش و بش میکنم و لپاشونو میکشم و تجربیاتمو در اختیارشون میزارم ! بعد یکیشون میگه عمو دانشگاه قبول شدم برام تعریف کن اون زمونا که شما رفتین چطور بود؟ منم میگم هیییی یادش به خیر اون موقع ما که مث شما امکاناتمون اینطوری نبود که مث شما بدون کنکور حقوق یا پزشکی یا برق بخونیم (مثلاً کنکور دیگه نیست :) دوباره باز میگم هیییی یادش به خیر چقد مدنی خوندم ! چقد واحد پاس کردم چ چ چ !هیچی دیگه میگم درس هاتو خوب بخون چشاتم درویش کن! درضمن از این فیلما که دوستان گرامی من  میدیدن نگا نکن!


             


بعد میگه چرا ؟ میزنم پس کله اش میگم آقااا آقااا چون قدیمیه !!!تو الان بچه قرن 15 هجری شمسی جدیداشو ببین 😀

+ هیچی دیگه یه روز مث پدرخوانده در حالی که با نوه ام  بازی میکنم مث هادی نوروزی مرحوم به رحمت خداوند منان میرم 😇😇 و بعد میرم تو پست 20 وبلاگ قبلی 😊

روزی جوانی به کوچه یی رسید و پیرمردی هم در ابتدای کوچه نشسته بود

 پیر به جوان گفت نرو کوچه بن بست است ولی جوان به حرف هایش اعتنایی 

 نکرد و رفت وقتی برگشت اونیز پیر شده بود و در همان جا نشست...!

منبع : هم وبلاگی ام الهه 

۴ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۳
god father

           

                 


من هر صبح که بیدار میشم تا سه چهار دور آهنگ سیروان خسروی رو گوش ندم از توی تخت و پتو بیرون بیا نیستم! همون که میگه یه صبحِ دیــــــــگه یه صدایی توی گوشم میــــــــگه ثانیه های تو داره میره امروز رو زندگی کن فردا دیره...! نم نم بارون...! 

بعد زود تر از همه پا میشم کتریو وَر میدارم و یه آبجوش میزارم رو اجاق بعد میرم اتاق بغلی میگم امیر امیرر امیرررر پاشو تنبل زود! بعد پتو رو میندازم رو داوود بعد هم میرم طبقه بالا میگم میلاد میلادد میـــــــلاددد! خخخخ بعد اینطوری میگه اومدم 😪...! بعد میگه احمد چای آماده اس؟!!!😏 شما اگه این تنبل ها پیشتون باشه چیکار میکنید؟ ( آینده سازان مملکت :) ! بعد هم یه روغنی میزنم به کفش هام و لباس هامو آماده میکنم و چای رو که رو درست کردم میارم میخوریم و مسواک و بعد کارت تغذیه رو میزارم تو جیبم و رهسپار میشم به سمت اتوبوس...!

این دوستانی که من صب با کتک بیدارشون میکنم اصن شب زنده دارانی ان که بیا و ببین! شب میگم بخوابید یا ایهاالناس پدرخونده باید صب با کتک بیدارتون کنه هااا !اما کو گوش استماع !

البته بگم بند و بساط شب همش با این جماعت تنبلِ که شب حسابی زرنگ میشن ! یه همدانی پیشمه که همه غذایی بلده 😂 چون پدرش اندر کبابیه! چند شب پیش برامون استانبولی پلو درست کرد 😋

همه ی استادان عزیز کتاب معرفی کردن ! منم با کتاب راحت ترم ولی حجمشون یه نمه زیاده ! یعنی چند نمه :) چند تایی مونده باید بخرم...!

دیروز رفتم شلوار و پیراهن خریدم 93000 هزار !

+ اما یه بحث حقوقی !!! من حقوق خانواده خوندم فعلاً برا همین اینو مطرح میکنم ! اگه یه دختر خانومی که میخواد ازدواج کنه اِزن پدر باید حتماً باشه! اما اگه پدر مهربان از اون غیرتیای متعصب باشه و همه خواستگار های معدود و کم یاب و نایاب و نادر  رو رد و مفقود الاثر کنه چی؟ هیچی اونوقت میمونید تو خونه با هم خندوانه میبینید و تا دکتری باید واحد پاس کنید :) 

شوخی ولی اگه سن به 25 برسه اون فرد میتونه با اجازه دادگاه و بررسی همه جانبه دادگاه مثِ کار پول و سر و وضع و در مورد اون خواستگار بخت برگشته شوهر کنید بدون اذن پدر! ایشالا همه جوونا سر و سامان بگیرند به حول قوه الهی!اینم دعای پدرخوانده مهربان! حالا دیونه نشید پاشید برید دادگاه ! در ضمن قدر پدر و مادر رو بدونید و مواظب خودتون باشید!

+ یه تُرک عزیز هم پیشمه که لهجه اونم باحاله! هی با ق و گ درگیره! یعنی ق و گ رو نمیدونم چیکار میکنه خلاصه :) 

اون گُرُم تی هم که گفتم تو عنوان به لری و کردی یعنی سر و صدا راه انداختن !

۶ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
god father

خُب اوّل بگم هنوز از ورق و پاستور بدم میاد! یه چیز دیگه ام اضافه شده بهش!آدمایی که یه ریز با گوشی حرف میزنن! بی فرهنگیه والا نه یه بار نه دو بار...! باور کردنی نیست اصن ! یکی هفت ساعت حرف میزنه یکی از صب تا شب!!!  بگیرید کفه تونو بزارید والاااا...!

الان در حالی که لم زدم به تخت و پنجره رو باز گزاشتم و هوا عالیه و ستاره ها قشنگ ان دارم این پستو میزارم! هیچی دیگه اوّلین سوتی دانشجویی رو دادم رفت :) کلاس ها طولانی بودن و منم گرسنه! آقا همینطور که روده بزرگ و کوچک با هم کلنجار میرفتن سرمو انداختم پایین و با یه کارت تغذیه و یه قاشق همون که گفتم فقط با اون غذا میخورم رهسپار شدم به سوی سلف! همونطور که سرم پایین بود و تو فکر بودم رسیدم دم در و سرو انداختم بالا...! رفته بودم تو سلف آبجیـــــــا 😂 و یه سلف پر از آبجیـــــــی منو نگا میکردن! منم مبهوت و متحیر اینطوری 😨 ! به بهترین شکل از اونجا خارج شدم ! خخخخ عیب نداره...! هنوز روده ها تو کشمکش بودن که سلف داداشا رو پیدا کردم :) و از هم سواشون کردم :)

خُب دیگه دومین سوتی رو هم دادم رفت :) وسط کلاس مدنی که اخلاقیات استاد بسیار با من متفاوته یه اتفاقی افتاد ! اون قاشق که گفتم باهاش میلومبونم  از جیب شلوارم افتاد 😇 رو زمین و صداش قشنگ کلاسو گرفت !

یکی نیست بگه آقااا آقااا آخه قاشق رو کجا گزاشتی ؟ تو جیب ! 

خُب من قاشقای پلاستیکی ها رو دوست ندارم برا همین اونو میبرم با خودم ولی دفعه دیگه میزارم تو کیف! 

خُب سوتی دیگه بسه :) دیگه با هم کلاسی های حقوق دان آشنا شدم ! سه تاشون شمالی ان...! وااااای لهجه مازرونــــــــــی :) خیلی قشنگه 😊 یکیشون یعنی آخر پاستوریزه بودنه! یکیشون تند تند مازرونی حرف میزنه و لهجه اش هوار میکنه! و کلاً صمیمی شدیم با همه !

چرا همه منو میشناسن نمیدونم ! چه تو خوابگاه چه تو دانشگاه ! یه دایره در نظر بگیرید و منو بزارید مرکزش!هر کاری هست یه جاش به من ختم میشه ! داشتم میگفتم یکی اومده میگه چ چ چ چقد من تو رو یه جایی دیدم !!! بعد بیست دقیقه فک کردن میگه آها شبیه شاهرخ خانی همون که فیلم هندی بازی میکنه ! دوباره میگه چ چ چ خیلی شبیه شی !

یه لُر عزیز اومده میگه : وِِِِ مَ تِنَ یه جای دیمه ! یعنی واااای من تو رو یه جایی دیدم ! بعد رفته تو فکر میگه خدا کی بود شبیهت !؟ بعد میگه نه لبخندات خیلی بیشتر شبیه اش بود! یکی نیست بگه آقااا آقااا :)

به خدا همین الان که دارم مینویسم و همه خواب ان و لامپا خاموشه یه تازه وارد اومده تو اتاق یواش میگه : خوبی!منم یواش میگم خوبم !میگم کوکی ؟حالت خوبه عایا ؟میگه آره میگم پس چته بگو سکته کردم ! میگه اتاق بغلی معرفی ات کرده اومدم ببینمت سلام علیک کنم ؟؟؟؟ منم لپشو کشیدم میگم خوشبختم ! برو بخواب :)

کجا بودم اصن؟

آها با جیغ مواجه شدم ! چند تا جیغ یهویی و البته انفجاری ! آبجی های عزیز آخه جیغ وسط حیاط!؟ وسط راه تو اتوبوس!؟ چند بار دیگه این کارو بکنید چند نفر که زهر ترک میشن هیچ تُرشی رو زدید نود ساله :) و کاراتون کانَ لَم یکُن میشه !

داشتم میگفتم که شکی توش نیست من مرتب ترین فرد خوابگاهم  یعنی باید استفاده کنن والاااا کمد مرتب ،لباس مرتب ،همه چی آرومِِِِ من چقد خوش بختم :) 

امروز چند تا کتاب که استادا معرفی کردن خریدم 31000 تومن و یکیشون که مقدمه اس مال استاد کاتوزیانِ و مدنی یک و کتابچه قانون ! 

همونطور که گفتم زبان انگلیسی رو دارم میخونم ! من تو هفته سه روز اوّل بیشتر کلاس ندارم!  البته فشرده اس و برا همین این سه روز کم میام نت! 

+ اینقد الان انرژی دارم هر کاری میکنم این پست  رو دوس ندارم تموم کنم! 

+ دارم سیاوش گوش میدم! حوصله نداشتم بزارم!  فردا صب زود باید برم خرید! 

+ امکان داره فردا به این پست اضافه کنم! شب خوش :)

+++ غلط های املایی این پست گرفته شد و تصمیم گرفتم ادامه اش ندم! 

۴ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۲
god father

                       


اپیزود یک: دیواری که هیچی روش نباشه دیوار نیست! واسه همین رفتم چند تا پوستر چاپ کردم زدم رو دیوار! پوستر چسبوندن یه حس خوبی داره در حد بنز! یه چندتایی مونده باید چاپشون کنم! خُب پدرخونده های بزرگ اون بالا وایسادن مث شیر و بقیه هم در زیر قرار دارن اما هیچی از ارزش های چگوارا و سوریان کم نمیشه😊...

از نوشتن با خودکار رو دیوار هم بدم میاد ! از نا مرتب بودن هم همینطور !

اپیزود دو : حق خندیدن، تیکه زدن، شوخی کردن دارید! دارم انگلیسی رو از صفر یاد میگیرم! یاد که نه کلمه میخونم Click 

هیچی بلد نیستم! هر چند هیچ میلی به زبان اَجنَبیا و فرنگیا ندارم و هر چند اصن به دردم نمیخوره! انگلیسی نه برا آزمون قضاوت میاد نه برا وکالت نه برا سردفتری! هیچی!فقط اگه آق کریم یاری کنه برا ارشد 15 سوال ازش میاد که امسال رتبه یک حقوق خصوصی 15 درصد زده بود 😶 فک کنم ...! ولی باید با ملّت پیش رفت همه یاد میگیرن منم یاد میگیرم!باید ایجاد علاقه کرد!

اپیزود سه : بعد از حادثه 2 مهر و افتادن از تخت اومدم تختو که محافظش سمت دیوار بود چرخوندم و حسابی دردسر داشت! کلی دست و پام زخمی شد! بعد هم یه جارو برقی خوب زدم و یه چای خوردم و رو تختم هستم الان!  

داشتم میگفتم تو وسط یه خواب بودم که یهو یه صدایی اومدو یه دردی تو سرم بود!!! خودم بودم از تخت افتاده بودم 😇  از یک متر حدوداً سی چهل سانتی!بعد چشام هم تو خواب بود همون جور که افتاده بودم زیر چشی دوستمو نگا میکردم ببینم فهمیده یا نه :) تو خواب بود :) بعد دوباره رفتم بالا که در اتاقو زدن گفتن بیا دیجیتال براتون آوردیم و فعلاً خوابگاه خالیه کنترل پیش شما! ما هم خندوانه دیدیم! مهران غفوریان بود:) الان دیگه سنگ پای امیر مهدی ژوله رو لازم دارم :) بعد از دوستم پرسیدم فهمیدی از تخت افتادم یا نه ؟ بعد از کلی خنده گف : آره یه صدای شنیدم اما تو خواب حال نداشتم ببینم چی شده 😏

هم اتاقیای محترم دیگه از پرده دراومدن ! دو تا برقی یه اقتصاد ! یکیشون اومد یکیشونم فردا پس فردا میاد !

اپیزود چهار : امروز رفتم سر خیابون 1000 تومن سبزی گرفتم و برای اولین بار تو عمرم شروع کردم به پاک کردن سبزی! عجب کار سختیه هااا...! ولی عاشق خوردن سبزی ام 😘


                                  


میگن بیا پاستور بازی کن! میگم بلد نیستم والاااا! اصن از پاستور متنفرم...

+ میگن بیا کلش بازی کن ! میگم اصن بازی نکردم !قیافشون اینطوری میشه 😦

  خب بازی نکردم مگه زوره ! اصن از کارایی که همه میکنن یا چیزی که خیلی عمومی میشه من ناخودآگاه اجتناب میکنم ! مث بازی کلش یا اهنگ های مرتضی پاشایی...

این برقیه 92 درصد زبان زده! به درد میخوره والا! اون همدانیه هم آشپزیش 

  فوله :) !  خُب منم رییس بازی بلدم :) دی! 

۷ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۲
god father

امروز یک مهر تولد مامان عزیزمه! کسی که هیچکس نمیتونه جاشو بگیره! کسی که پدرخونده خاکشه! نمیشه واسه مادر جمله نوشت! اندر جمله نمیگنجه! فقط میتونم بگم دوست دارم هوارتا و دستت رو میبوسم و اینکه واسه همه زحماتت ممنونم و اینکه خیلی اذیتت کردمو حرص و جوش خوردی واسه من و منو در عنفوان کودکی همون موقعی که جونی نداشتم و اَکور پَکوری بودم بزرگ کردی و الان میگم پدرخونده ام و اینا...! ایشالا همیشه برامون برقرار باشیو سبز!خیلی باحاله مهر ماه با تولد مامان شروع بشه...! راسی تولد بابام یک شهریوره!

یاد اون روزی به خیر که دستمو گرفتی و بردیم جشن اوّل دبستان! یا چند وقت پیش که رفتیم بازار خرید کردیم برا دانشگاه! چه زود میره این ایام شباب جوانی...! یه روز دستمو میگیری میندازی دست یکی دیگه خودم میدونم! هیییییییی!

اینا رو دارم گوش میدم  Click   click 

                           

                             

                            

                            


+ همین الان از تخت بالا افتادم پایین! تو خواب هاااا

۷ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۶
god father

یعنی اتاقم شده مهمانپذیر و جان پناه دانشجویان جدیدالورود و تِرمَکی! چون زود تر اومدم خوابگاه و بچه های خوابگاه تازه میان و خوابگاه خالیه اوّل این افتخارو دارن با من آشنا بشن! این چند روز اینقد اِسم حفظ کردم که اصن خیلی هاشون تا قسمت هایی سطحی حافظه ام بیشتر نمیره! خیلی هاشون هم نصفه و نیمه میره! 

حالا کلاس ها که تا چهار مهر برگزار نمیشه و صبحانه که هیچ اَندر خوابیم! ناهار اتاق ما شام هم اتاق ما چای هم اتاق ما اصن عشقشون اتاق ما...! پیش ما میخوابن اصن!خلاصه دلشان میخواهد با ما فک بزنن!حالا که فعلاً کلاس ها برگزار نمیشه براشون پدرخوانده بازی درمیارم و میزارمشون و میتونن خودی نشون بدن! اما دیگه کلاس ها شروع بشه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد! صب با اتوبوس داشتم میرفتم دانشکده پشت صندلی راننده یه شعر خرچنگ قورباغه نوشته بودن که قافیه اش هم جالب نبود!درستش کردم! 

      گر صد سال ره مسجد و میخانه بگیری        عمرت به هدر اگر دست نگیری...! 

صُب کارت تغذیه مو گرفتمو غذا رزرو کردم. دیگه شنبه غذای سلف در اختیاره! نوع و نرخ غذا ها رو هم دیدم! اِی بالایی ها بدک نیستن حداقل ازین کباب لقمه راحت میشم والا ! Click

امروز رفتیم باغ فدک و بازار رازون و گشت و گذار! کاش عکس میگرفتم...!خیلی شلوغ بود اصن یادم نبود دوربینی هست...! بعدش شام دوباره اتاق ما و الان هم که دارم این پستو مینویسم دو تاشون کفه شونو گزاشتن و دارن میخوابن!

فردا یک مهر داداشم میره دوّم دبستان! قربونش برم خیلی دلش واسم تنگ شده! 

بالاخره این شهریور تموم شد! یعنی ماه عجیب غریبیه 😨 ! شهریور خبر نمیکند! هر چیزی ممکنه! همه ماه ها خوبن ولی نیمه دوم رو بیشتر دوس دارم! مهر و آبان و آذر رو عشقه با اون برگ ریزون قشنگش که یه حس خواصی داره !😘💓💪😂...!

+ همینطور که گفتم رییس شدم! 

+ یکی از دوستان برا خودش و ما یه پا آشپزباشیه! قول جوجه رو داده فعلاً! (یکی از اون دو نفر که گفتم الان کفه شونو گزاشتن :)

+ از خروپُف بدم میاد از یه ریز آدامس جویدن بدم میاد از مَلَچ مُلوچ هم بدم میاد! 

۲ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۹
god father

                                   

دارم اینو گوش میدم صرفاً جهت شادی و تن آسانی روح!

نه میخواد ظرفی بشوری نه سفره بندازی! هیچ...! تا تخم مرغ هست زندگی باید کرد...! اینم اولین غذایی که صرف شد به همّت بنده :) همّت نمیخواد که :) نگا به قیافش نکنید گرسنه که باشید سنگ هم در اَمان نیست! لنگه کفش در بیابان غنیمت است و بس! راستش فقط این هنر غذایی ام بود که رو شد و به بحره برداری رسید! دوستم اُملت بلده 😂 عجب نون هایی داره اینجا سه روزه آخ نگفتن و قابل لومبوندنن 😊

شام هم که یه ورژن جدید معرفی کردم! عمراً اگه خورده باشید ! شاید تو فائو مورد تایید قرار بگیره !چیپسینگ کولا 😋 


                               


کباب لقمه آوردیم اما چون خسته بودیم و تنبلی بر ما چیره شد دیگه آماده نکردیم!کم کم باید خورد و خوراک یاد بگیرم اینطوری تلف میشم 😱...! یعنی میشیم :) خوراکی رو ولش به قول سعدی عزیز: این شکم بی‌هنر پیچ پیچ میل ندارد که بسازد به هیچ!!! 

اتاقومون رو من مرتب کردم ! چقد کار سختیه! 

من رو تخت بالایی جلوس کردم! بالا رو دوست دارم چون شبا پنجره رو باز میکنم و آسمون قشنگ معلومه و یه نسیم خنک میاد تو ! اما میترسم بیوفتم پایین😇 و آمبولانس بیار و حقوق دان ببر! امروز تو پارک جلو خوابگاه مون یه پسر اومده بود یه خرگوش داشت خیلی ناز بود منم عکسیدمش 😊

+ بلاگفا نمیزاره کامنت بزارم :( لینکای عزیز باید پست جدید بزارید تا بلاگفا بزاره کامنت بزارم !

نمیدونم چرا اینقد سرم شلوغه باید کم کم یه برنامه ریزی کنم واسه همه چی ! درس! ساعت اینترنت !تفریح...

+ فک کنم سلف فردا کار میوفته ! دیگه راحت میشم از این ماهی تابه و روغن سرخ کردنی !

ای خدا چقد بده اینا که بلند بلند میخندن و حرف میزنن:(  امروز تو اتوبوس بودم سه تا پسر رو مخم بودن یه ریز داشتن بلند بلند میخندیدن و مسخره بازی میکردن! شیطونه میگف برو تو اون یکی جلد پدرخوانده براشون! بی فرهنگیه این همه آدم آروم نشستن از این اَداها دراری! دانشجو نماها😒

۲ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۱
god father

صب الب طلوع روز 28 شهریور بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن و خداحافظی با مادر مهربان و آبجی و داداش که خواب بود و تو خواب بوسیدمش و از زیر قرآن رد شدن رهسپار شدم به سوی بروجرد در حالی که یه نایلون پسته وحشی باهام بود و اوّل صبی یه ریز ازش میخوردم! رفتم گاراژ و رسیدم ایلام و بعد از گذشتن از درّه ارغوان و رشته کوه های زیبای زاگرس به سمت کرمانشاهان راهی شدم...! تو ماشین بودیم که راننده یه آقایه بد اخلاق بود! این قسمت رو ولششش......! یه لر عزیز بغلم بود که چه چیزایی تعریف نکرد و آن را نیز ولششش......! رسیدم کرمانشاهان و با دو تا کوله سنگین منتظر سوار شدن و رفتن به سوی گاراژ کاویانی بودم که ساعت 11:30 به اونجا رسیدم....! اما از قضا اتوبوس ساعت 14:30 حرکت میکنه! منم یه بلیط گرفتم و منتظر شدم که زمان بگزره...! (اولین بلیط)

رو یه نیمکت نشسته بودم که یه پسر اومد گف سه تا بِبَر هزار! منم ازش خریدم! اون یکی تو احتمالاً الان ته تهای معده امه 😋


                           


میخواست بره! گفتم کجا حالا please sit down !  منم که حوصله ام سر رفته بود خیلی با این پسرک گرم گرفتم و شیرین زبانی هایش را میشنیدمو اون هی میحرفید ! صورتش کک مکی بود و یه لبخند قشنگ هم میزد و تو گاراژ با باباش پاستور و آیدین میفروخت! گفتم ساعت چند میای سر کار؟ گف صب 10 میام تا 5 عصر و دوباره 6 تا 10 شب! گفتم خسته نمیشی؟  گف نه!  گفتم کلاس چندی؟ گف برا شش میرم! (گوشیم داشت آرش میخوند) گفتم کلان ها گیر بتون نمیدن شما که سنتون کمه؟ گف نه باو اتفاقاً به ما گیر میدن و شهرداری میاد دنبالمون و اگه بگیردمون میبرنمون wc پاک کردن!  گف منو نگرفتن من فرار میکنم! دی! گف خونمون جعفر آباده و  خیلی دوره میخوام کار کنم زمین بخرم!!! واقعاً صحبت هاش مث یه آدم بزرگ بود!  بعد دو تا پسر هم سن خودش نشون داد و گف اونا تا ازشون آدامس نخری ول نمیکنن اما من روم نمیشه زیاد اصرار کنم! یه چیزای میدونست والاااا ! میگم درستو خوب بخون خب ؟میگه باشه ! میگم آینده میخوای چیکار شی ؟میگه قاضی!!! همکار آینده :) خواستم یه سلفی با هم بگیریم که قبول نکرد و دیگه رفت سر کارش...! پسته ها رو هم دادم بش! خدا همه اینارو رو به راه کنه والا😇

بعد یکی دیگه اومد :) میگم والا من دانشجوام! میگه دلمو نشکن! میگم پول ندارم! میگه دلمو نشکن! از اونم خریدم! گفتم خُب حالا لپای قشنگی داری بیا لپتو بکشم برو :) لپشو کشیدم رفت! 😘

اون اولی که گفتم با باباش و اینا اومدن تو چمن جلوم که 10 متری با من فاصله داشت غذا بخورن! همین طور که داشت برنج میلومبوند از دور با لبخند به من تعارف کرد! منم به نشانه ممنونم یه سری تکون دادم! بابا پدرخوانده اینه :))

دیگه ساعت 13:30 شده بود که یه پسر کُرد که دوسالی از من بزرگتر بود نشسته بود تو چمن پشت نیمکتم! باز داشتم پسته وحشی میخوردم! بش سلام علیک و اینا کردم و خلاصه گف از خونه زدم بیرون دارم میرم بندر عباس کار! از بابام عصبانی ام و نمیدونم چی...آقا پسرای عزیز لطفاً از این کارای انتهاری نکنید خُب!

دیگه ساعت دو شد و رفتم داخل سالن و یه خانوم همسن کنارم نشست! سلام علیک و اینا کردیم و گف میاد بروجرد و اینا ! میگم چی میخونی؟میگه پرستاری آزاد بروجرد! گف پارسال دولتی کرمانشاهان آوردم نرفتم امسال بدترشد...آقا در نتیجه افراد کنکوری سال اوّل زور خودتونو بزنید بهتره...! بعدم راننده داد زد مسافرای بروجرد زود بیاید! منم پدرخوانده بازی درآوردم و ساکش رو براش گزاشتم تو اتوبوس... 😯

تو اتوبوس داشتم موزیک ویدیو میدیدم که پلک هام انگار هزار کیلو روشونه و میومدن پایین و یه چرتکی زدم! اما با یه دست انداز چرتک پرید!  آقای راننده که حدود 55 سالش بود داشت بیسکویت مادر میلومبوند!  یکی نبود بش بگه آقااا آقااا...😆

بعدشم رسیدمو و با همراهی یه سرباز و یه لر عزیز آدرسو پیدا کردم و رفتم خوابگاه ! اولین سوالی که به ذهنم رسید اینه: حالا رسیدم الان چیکار کنم؟  :)  خُب یه چای مشتی درست کردم و زدیم به رگ! ( امروز آرش دیگه خودشو کشت اینقد خوند برام :)

             


بعد کمی اتاقو در تصرف خودم در آوردم و یه حموم و لالایی...! تا 12 تو خواب بودم 😴...! یادم رفت بگم که من رییس گروه باید باشم! دی!

+ رو قسمت های رنگی کلیک کنید! عکسن! 

+ دیشب ژوراسیک سه رو ندیدم! امشب اگه چهار رو بده میبینم! دی!

۴ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۳۷
god father

                   


شب همه شیک..! فردا ساعت 6:30 راهی ام به سوی بروجرد و خوابگاه و دانشگاه و اینترنت تری جی! با همه هم ولایتی ها خداحافظی کردم! با موتورم نیز همینطور! خیلی اونجا به دردم میخورد! فردا که رسیدم باید برم یه اتاق رو تنهایی تمیز کنم و دستی بکشم رو سر و روش! 

دیگه مهران پدرخوانده نداره! والا ما هم دیگه مردیم از دست این ریزگردا و گرما ! اونجا نه گرمه نه ریزگردی وجود داره و البته ظرفیت اینم داره که از نعمات و کرامات پدرخوانده استفاده کنه به صورت تفصیلی...! 

یعنی اصن چیزای جالب انگیزی مامان گزاشته واسه توشه راه که بیا و ببین!  میگم جنیفر آخه نخ و سوزن برا چمه هااا؟   اتو برا چمه هااا ؟ خُب یه مغازه داریم تو پاساژ یه خیاطی میزدمو کنکور سراسری هم نمیخوندم و یا علی مدد کار! میگه به درد میخوره تو بزار!

اما ریز وسایل: دو تا کت زمستونی، دو جفت جوراب، پنج تا تی شرت، دو تا دوبنده،دو تا پیراهن، دو تا زیرپوش، عینک شنا!!! متر خیاطی، کرم لایه بردار noerva، طناب باشگاه، چند تا شلوارک، ساعت مچی، فلش هشت گیگ adata،عطر بیک 19، دو تا حوله،قابلمه،نمکدون، بشقاب، قاشق چنگال، چاقو،لیوان استیل و شیشه ای،سینی،چای خشک، چای کیسه ای نپتون که مال تنبل هاس:)  قند،جا صابونی، ناخن گیر، دوتا اسپری amore، پول :)، هندسفری، نبات،دیوان سعدی عزیز،پتومسافرتی،دمپایی، ساک ورزشی،خودم :) سه تا خودکار و یه روان نویس،شامپو رزماری پرژک،ژل سر،دفترچه تامین اجتماعی، گوش پاک کن،دو تا کیف چرمی،اَزبوه :)کولنگ:)مسواک و خمیر دندون دارچینی،انگشتر،طناب رخت آویز،قندون، یه دونه قفل کمد،روکش بالش،شونه،دفتر،شال گردن، دوتا کلاه، یه جفت دستکش،صابون Lox... و تا دلتون بخواد خزعبلات! 


                               


اون اولی اتاقه که داغونه و دومیش هم که مرتبشون کردم! سومی هم آخرین غذای مادره که گف بخور دیگه اونجا از این خبرها نیست :) چهارمی هم دو تا از اون پیراشکی های شب قبلِ که به خاطر اون مسئله کوفتم شد! مامانم واسم آماده کرد خوردم! خیلی خوشمزه بود! دی!

خلاصه یاد مهران فعلاً بخیر! این عکسو عید با بابک گرفتم موقعی که نایی برای خوندن نداشتیم!یعنی هیچگونه انرژی و ویتامین یا گلوکزی در بدن نداشتیم که بسوزونیم! به اتفاق رفتیم پیش تانک ها و کلی ادای هیتلر رو درآوردیم و نفسی چاق کردیم واس خوندن! ای خدا چقدر زود گذشت! چه روزایی بود... 


                               


+ ژوراسیک دو رو هم با آبجی دیدم! 

+ رو عکسا کلیک کنید کیفیت اصلی رو میتونید بنگرید! 

+ دوباره سرعت پایین نت نزاشت آهنگ آپلود کنم!  این دیگه آخرین باره!

۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۸
god father

امروز آخرین روز باشگاه رفتنم بود که رفتمو تموم شد...اومدم خونه و داشتم چای میخوردم و مامانم هم داشت پیراشکی برام درست میکرد!  ویار پیراشکی کرده بودم و مامانم هم به درخواست من داشت درست میکرد...

اما یهو نمیدونم چی شد خبر رسید که زود باش بیاید بیرون تریلی رفت رو پای همسایه مون...! رفتم بیرون همهمه و شلوغ بود!  گفتن قشنگ از رو پاش رد شده...الان خیلی ناراحتم خیلی! حالم خرابه... 

آخه دم در خونه آدم تریلی بره رو پات خیلی بده...!  سرپرست خانواده هم هست...

واقعاً بده الانم مامانم اومده خبر بدتری داد...! سر نماز براش دعا کردم! خدایا کمکش کن به حق فاطمه زهرا !  اگه خونواده شونو میدیدین...! اصن شوکه شدم! تحمل ندارم...

+ الان بهترم! آروم تر شدم! 

+ پست قبلی یادم رفت بگم وقتی رفتم برا ثبت نام خوابگاه یه خانومی که خونش پیش خوابگاه ما بود و فک کنم وکیل بود با پژو 206 رفته بود تو دَر پارکینگ خونشون! منو سالار ( هم اتاقی ام) هم آستین ها را بالا زدیم و با چند تن دیگه پژو رو کشیدیم و در آوردیم و اینست از مزایای پسر بودن! زور بازو! دی! جایزه هم گرفتیم!  گفتیم هر وقت خوابگاه نبود میایم خونتون!دی! اونم قبول کرد! 

+ دارم فیلم پارک ژوراسیک 1 رو با آبجی ام میبینم! 

۵ نظر ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۴
god father

            


اپیزود 1 : اوّل من لپای این اکور مکورو بکشم :) وای آب دهنش 😘...

وسط راه بودم که دلمان لبخند و شادی خواست و مغزمان رفت سراغ اون اس ام اس های یه لره و یه ترکه و یه رشتیه و یه قزوینیه... ولی کمی فک کردم که ای باو این کار خوبی نیست! نخوندمااا ! بعد گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟  خُب مغزم دوباره گف فقط برو مال خودتونو بخون!  اس ام اس های لرهای عزیزو :) مال خودمونو خوندم :))))  رسماً  خنده دار بودن!  در حد قهقه! ولی کار خوبی نیست خداییش... دیگه اصن نمیخونم! مگر مال خودمونو! 

اپیزود 2 : امروز صب ساعت 9 بیدار شدم صبحانه و اینا رو سریع خوردم و جیلینگی پریدم رو موتور که برم عکسامو بگیرم و تاییدیه تصویری بگیرم...!سرچهار راه بودم که میخواستم گازو بگیرم که یه پیرمرد فریاد زد : ته نه علی بو وِس برسنم کِپیامه!  یعنی اینکه تو رو علی وایسا برسونم خسته ام! کِپیامه یعنی کسی که زیاد فعالیت انجام داده و خسته اس! منم سوارش کردم .گف میرم کمیته و منم بردمش بعدم کلی دعا و اینا برام کرد!  خداییش اینطور دعاها قیمت نداره و خیلی با ارزشه! بعدم کارامو راست و ریس کردم و راه افتادیم به سوی بروجرد! 

ادامه اش !

اپیزود 3 : امروز کارای ثبت نامم طی 9  مرحله عملیات جان فرسا تموم شد ! یعنی من چقد فارسی ام خوبه هااا :) یعنی بدون لحجه هااا ! داشتم میگفتم کلی کار داره و دنبال خوابگاه و اینا بودم که خدا رو شکر درست شد ! تو خوان دو بودم که مرده گف زود باش گواهی اِشتغال به تحصیل!  منم اینطوری شدم؟؟؟؟ 😒 گف برو میدون راهنمایی پیش پلیس+ 10 و گواهیو بگیر!  و اینجا بود که گفتم ای کاش پسر نبودم! آخر به کدامین گناه؟ بعدم رفتمو خانوم پلیسه که خیلی هم مهربون بود و خیلی هم کار ریخته بود سرش و در کمال آرامش برام درستش کرد!  از همین تریبون از همه ی خدمتگذاران به ملّت ممنونم!  بعدم رفتم مراحل بعد و عضویت کتابخونه و اتوماسیون تغذیه و اووووه...سر آخر هم خوابگاه 4 نفره گرفتیم!  در واقع اتاق ما چهار تا پرده متفاوته!  یعنی سه تا ایکس پیشمه که دو تا شو به دست آوردم! یکیشون برقیه یکی دیگه هم اقتصادِ اون یکی هم هنوز در پرده اس شاید این جمعه زیارتشون کنم ! نمیدونم کیه! حالا اینا که همه ریاضی بلدن من چطور به اینا درس زندگی بدم :) تا من اینارو اجتماعی کنم پیر میشم...😯

اپیزود 4 : پتو بالشمو گزاشتم خوابگاه و جمعه 28 شهریور دیگه راهیم...! من تخت بالا رو گرفتم ! فلواقع صدر نشینم ! حالا دارم تصمیم میگیرم چی ببرم چی نبرم ! یکی دو روز که نیس...! اممممم خو من کتریو میارم و دوستم که یادم رفت بگم همون هم کلاسیه قدیمم هست  تو اتاقمه ! همون که گفتم اقتصاد میخونه ! اون قوری رو میدم بیاره... :) من قابلمه میارم اون ماهی تابه رو ! آها من یه قاشق مخصوص دارم که فقط با اون غذا میخورم که اونم باید بیارم...! یکم کارت تغذیه میگیرم و مقهورم و مرعوبم که آیا غذا رو کی درست کنه تا یکم :)  اصن یه وضعی میشه...

دانشگاه و شهر ما کاملاً تو دامن طبیعته و منتظر عکس گرفتن از طبیعتم تا چند ماه دیگه ! والبته برف ! 

تو بازار آبلیمو طبیعی میگرفتن منم از بوش خوشم اومد و بزاق هام به آب افتادن ازش عکس گرفتم!

           


۸ نظر ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۵
god father

امروز کلی کار ریخت سرم! یعنی در کوران کار بودم! از آرایشگاه بگیر تا عکاسی! اوّل دو ساعت دنبال گواهی پایانی سال سوم بودم که خوشبختانه پیدا شد با اون نمرات طلاییش که منو 1200 کرد :) (برای دیدن نمرات به اون وبم برید تو پست 19) بعد زنگ زدم اکبر سلمونی میگه: مخاطب در دسترس نمی باشد!!! حالا اگه میگفت مشغوله یه چیزی...فردا هم میرم ثبت نام !  پنج بار بش زنگ زدم بعد یه ساعت برداشت در حالی که دو سومش تو خواب بود! میگه میخوام برم ایلام :|دی!هیچی دیگه رفتم پیش یه سلمونی دیگه که کله امو کوتاه کنه! یعنی هی خنده ام میگرفت وسط کارش 😊

بش میگم بغل ها رو برام سوزنی بزن! خودش با ماشین ریش تراش میومد و میرفت:) یعنی هر حرکتی ماشین ریش تراش میکرد گردن ایشون هم اینکارو میکرد :)حالا موندم من که میرم دانشگاه اکبر سلمونی رو از کجا بیارم عایا؟ بعدم رفتم عکاسی و کپی کردن شناسنامه و کارت ملی و اووووه ...

فردا باید برم آموزش پرورش گواهی تصویری بگیرم و بعد عکسامو بیارم و ساعت 12 میرم سمت پاریس کوچولو...! 6 ساعت راهه ! آها لرهای عزیز بش میگن پاریس کوچولو...

ماشین بابا رو هم شستم!  یعنی شستیمش :) همسایه مون عشقش ماشین شستنه اومده بود بیرون منم قشنگ شلنگ رو دادم دستش و شستیمش ! وای چقد از این کار بیزارم! اصن از رانندگی و ماشین شستن بیزارم...! شلنگ رو کم باز کرده بودم هاا لطفا در مصرف آب صرفه جویی کنید! بعد کلی فک زدم و خندوندمشون و یا علی نخُد نخُد هر کی رود خانه ی خود! بعد با مامان چای خوردم و الانم میخوام خندوانه ببینم!  آها شعر نباشه اصن نمیشه... 

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن      یک چای داغ لب سوز با مامان سر کشیدن!! 

+ یادم رفت پاک کنم دیشب خندوانه نداد!

+ دیشب میخواستم براتون آهنگ آپلود کنم که نشد! 

+ دلم نارنگی میخواد ولی نیست!

۶ نظر ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۸
god father

                    


اوّل که اومدم تو این بلاگ و امکاناتشو دیدم اینطوری شدم :|  یعنی معده ام تعجب کرد! خُب یهو از بلاگفایه مرحوم بپری بیای بلاگ و  با این همه امکاناتش به عقد دایم خودت داریش اینطوری میشین!مثلاً فکر کنید یه نفر که تا حالا گوشی دستش نگرفته بیاین یه Z5 بدین دستش بش بگین #780* رو بگیر و برو تو مسابقه خنداننده برتر مسابقه خندوانه شرکت کن بعدش عضو کمپین حمایت از قطره قطره شو!!! خُب میهنگه بنده خدا !  اممممم ولی دیگه شورش رو در آورده بود بلاگفا ! چقد از اون تبلیغات بالا گوشه چپ بدم میومد هر بار باید ببندیش! این گزینه مهاجرت هم فعلاً کار نمیکنه وگرنه پست هامو انتقال میدادم...!

خُب دیگه قسمت شد چهار سال خاطرات دانشجویی رو تو بلاگ بنویسم...! حتماً تا چهار سال دیگه یه نوع دیگه وبلاگ به وجود میاد! مثل احمدفا یا بلاگما یا پلاسما:) یه همچین چیزی و بعد ما میریم اون جا ثبت نام میکنیم و میگیم چقد خوبه و بعد از دست بلاگ غُر میزنیم! 

ولی بی مرام نیستم نا سلامتی پدرخوانده ام هاااا ! بلاگفای عزیز به خاطر همه خاطره هایی که بات داشتم ممنون! بابت اون 4ماه که داغون شدی! دی!  بابت باز نشدن کامنت ها :) اصن بابت قاطی شدن کامنتا :) ولی خب دیگه قدیمی و پیر و فرتوت شدی و جواب نیازهای ملّت رو نمیدی...!حلالم کن...!

+  چقد دنگُ فَنگ داره این ثبت نام...! فردا باید برم سلمونی اکبر و عکاسی و خزعبلات کپی و اینا رو آماده کنم ! 


۷ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۸
god father